دکلمه بهترین اشعار شعرای نامدار افغانستان، ایران، تاجکستان و پاکستان
جهانِ وحدتالوجود و کثرتالوجود
دمی با بیدلاز دیدِ عرفانی، جهانِ وحدتالوجود، قایم بهذاتِ خود است و کثرتالوجود، سایهای از عالمِ وحدت است، نه اصلِ وحدت. معرفت در بارهی جهانِ وحدت، در واقع معرّفت دربارهی جهانِ لایتناهی است که بهتعبیر بیدل، انسان با تمام انگیزه و عطش برای شناخت آن در مقامِ "حیرت" (تامل) که بیرون از ذهن و ضمیرِ او نیست، ایستادهاست:این قدر بیدل بهدامِ حیرتِ دل میتپمره ز من بیرون ندارد فکرِ گردون تاز منابوالمعانی بیدلجاوید فرهاد
11/23/2023 • 1 minute, 20 seconds
به نزد من آن کس نکوخواه تست - سعدی شیرازی
حکايت مأمون با کنيزکبه نزد من آن کس نکوخواه تستکه گويد فلان خار در راه تستحکایت کامل:چو دور خلافت به مأمون رسيديکي ماه پيکر کنيزک خريدبه چهر آفتابي، به تن گلبنيبه عقل خردمند بازي کنيبه خون عزيزان فرو برده چنگسر انگشتها کرده عناب رنگبر ابروي عابد فريبش خضابچو قوس قزح بود بر آفتابشب خلوت آن لعبت حور زادمگر تن در آغوش مأمون ندادگرفت آتش خشم در وي عظيمسرش خواست کردن چو جوزا دو نيمبگفتا سر اينک به شمشير تيزبينداز و با من مکن خفت و خيزبگفت از که بر دل گزند آمدت؟چه خصلت ز من ناپسند آمدت؟بگفت ار کشي ور شکافي سرمز بوي دهانت به رنج اندرمکشد تير پيکار و تيغ ستمبه يک بار و بوي دهن دم به دمشنيد اين سخن سرور نيکبختبرآشفت نيک و برنجيد سختهمه شب در اين فکر بود و نخفتدگر روز با هوشمندان بگفتطبيعت شناسان هر کشوريسخن گفت با هر يک از هر دريدلش گرچه در حال از او رنجه شددوا کرد و خوشبوي چون غنچه شدپري چهره را همنشين کرد و دوستکه اين عيب من گفت، يار من اوستبه نزد من آن کس نکوخواه تستکه گويد فلان خار در راه تستبه گمراه گفتن نکو مي رويجفائي تمام است و جوري قويهر آنگه که عيبت نگويند پيشهنرداني از جاهلي عيب خويشمگو شهد شيرين شکر فايق استکسي را که سقمونيا لايق استچه خوش گفت يک روز دارو فروش:شفا بايدت داروي تلخ نوشاگر شربتي بايدت سودمندز سعدي ستان تلخ داروي پندبه پرويزن معرفت بيختهبه شهد عبارت برآميختهشاعر: سعدی شیرازی رحبقلم: علی منهاجبکوشش: فهیم هنرور
1/21/2022 • 1 minute, 45 seconds
حقا که مرا دنیا بی دوست نمیباید - سعدی شیرازی
حقا که مرا دنیا بی دوست نمیبایدبا تفرقه خاطر دنیا به چه کار آیدغزل کاملسروی چو تو میباید تا باغ بیارایدور در همه باغستان سروی نبود شایددر عقل نمیگنجد در وهم نمیآیدکز تخم بنی آدم فرزند پری زایدچندان دل مشتاقان بربود لب لعلتکاندر همه شهر اکنون دل نیست که بربایدهر کس سر سودایی دارند و تمناییمن بنده فرمانم تا دوست چه فرمایدگر سر برود قطعا در پای نگارینشسهلست ولی ترسم کاو دست نیالایدحقا که مرا دنیا بی دوست نمیبایدبا تفرقه خاطر دنیا به چه کار آیدسرهاست در این سودا چون حلقه زنان بر درتا بخت بلند این در بر روی که بگشایدترسم نکند لیلی هرگز به وفا میلیتا خون دل مجنون از دیده نپالایدبر خسته نبخشاید آن سرکش سنگین دلباشد که چو بازآید بر کشته ببخشایدساقی بده و بستان داد طرب از دنیاکاین عمر نمیماند و این عهد نمیپایدگویند چرا سعدی از عشق نپرهیزدمن مستم از این معنی هشیار سری باید شاعر: حضرت سعدی شیرازی رحبقلم: دکتر علی منهاجبکوشش: فهیم هنرور
1/9/2022 • 1 minute, 51 seconds
اهل دنیا عاشق جاه اند از بیدانشی - ابوالمعانی بیدل
اهل دنیا عاشق جاه اند از بیدانشیآتش سوزان به چشمکودک نادان زر استغزل کاملتا نفس باقی است دردل رنگکلفت مضمراستآب این آیینهها یکسرکدورتپرور استفکر آسودن به شور آورده است این بحر رادر دل هر قطره جوش آرزویگوهر استساز آزادی همان گرد شکست آرزوستهرقدر افسرده گردد رنگ سامان پر استای حباب بیخبر از لاف هستی دم مزنصرفکم دارد نفس را آنکه آبش بر سر استدستگاهکلفت دل نیست جز عرضکمالچشمهٔ آیینهگر خاشاک درد جوهر استاهل دنیا عاشق جاه اند از بیدانشیآتش سوزان به چشمکودک نادان زر استمرگ ظالم نیست غیر از ترک سودای غرورشعله ازگردنکشیکر بگذرد خاکستر استراز ما صافیدلان پوشیده نتوان یافتنهرچه دارد خانهٔ آیینه بیرون در استمی کند زاهد تلاش صحبت میخوارگاناین هیولای جنون امروز دانش پیکر استدرطلسم حیرت ما هیچکس را بارنیستچشم قربانیکمینگاه خیال دیگر استگاهگاهی گریه منع انفعالم میکندجبههکم دارد عرق روزیکه مژگانم تر استبیدل از حال دلکلفت نصیب ما مپرسوای برآیینهایکان رانفس روشنگر استشاعر: حضرت ابوالمنعانی بیدل رحبقلم: جاوید فرهادبکوشش: فهیم هنرورRumiBalkhi.Com
1/9/2022 • 1 minute, 30 seconds
عبادت چیست؟
از حضرت خواجه عبدالله انصاری پرسیدند، عبادت چیست؟
1/5/2022 • 1 minute, 31 seconds
اول نام ابراهیم ثبت کن - عطار نیشابوری
اول نام ابراهیم ثبت کن - تذکره الاولیاء، عطار نیشابوریبکوشش: فهیم هنرور
12/30/2021 • 1 minute, 9 seconds
شب از نگاه مولانا
شب از نگاه مولانابقلم: زهرا غریبیان لواسانیبکوشش: فهیم هنرور
12/29/2021 • 1 minute, 30 seconds
قبای فهم این بر قد ما نیست - عطار نیشابوری
قبای فهم این بر قد ما نیستکسی را زهرهٔ چون و چرا نیستشعر کاملبنام آنکه گنج جسم و جان ساختطلسم گنج جان هردو جهان ساختجهانداری که پیدا و نهانستنهان در جسم و پیدا در جهانستچو ظاهر شد ظهور او جهان بودچو باطن شد بطونش نور جان بودزپنهانیش در باطن چو جان ساختز پیداییش در ظاهر جهان ساختچه ظاهر آنکه از باطن ظهورستچه باطن آنکه ظاهر تر ز نورستزمین را جفت طاق آسمان ساختخداوندی که جان داد و جهان ساختتن تاریک نور جان ازو یافتخرد نوباوهٔ ایمان ازو یافتچو کاف طاق و نون را جفت هم کردبسی فرزند موجود از عدم کردز کفکی مادر ازدودی پدر ساختز هر دو هر زمان نسلی دگر ساختچو طفلی ساخت شش روز این جهان راچو مهدی، داد جنبش آسمان راسر چرخ فلک در چنبر آوردبصد دستش فرو برد و برآوردشب تاریک را آبستنی دادز ابطانش فلک را روشنی دادشبانگه چون طلسم شب عیان کردبوقت صبحدم گنجی روان کردچو صادق کرد صبح گوهری رابرو افشاند زرّ جعفری راچو آتش گرم در راهش قدم زدفرو کرد آب رویش تا علم زدچو باد از مهر اوره زود برداشتگرش از خاک گردی بود برداشتچو آب از سوز شوقش چاشنی بردبیک آتش ازو تر دامنی برداگرچه خاک آمد خاکسارشز ره برداشت از بادی غبارشچه گویم گر زمین گر آسمانستیکی لب خشک ودیگر تشنه جانستهمه در راه او سرگشتگانندبدو تشنه بدو آغشتگانندکفی خاک از در او آدم آمدغباری از ره او عالم آمدخداوند جهان و نور جان اوستپدید آرندهٔ هر دوجهان اوستجهان یک قطره از دریای جودشولی جان غرقهٔ نور وجودشبیک حرف از دو حرف ایجاد کردهبشش روز این سپهر هفت پردهفلک گسترده و انجم نمودهدو گیتی در وجودش گم نمودهنه بی او جایز آن را خود فنائینه بی او هیچ ممکن را بقائینه هرگز جنبشش بود ونه آرامنه آمد شد نه آغاز و نه انجامخداوند اوست از مه تا بماهیزهی ملک و کمال و پادشاهیبدانک او در حقیقت پادشاهستکه مراین را که گفتم دو گواهستگواهی میدهد بر هستی پاکبلندی سپهر و پستی خاکهمه جای اوست و او از جای خالیتعالی اللّه زهی نور معالیچو او را نیست جایی در سر و پایتوانی یافت او را در همه جایجهان کز اوّل و کز آخر آمدوگر باطن شد و گر ظاهر آمددر اصل کار چون هر دو جهان اوستچه گردی گرد شبهت اصل آن اوستچه میپرسی چه باطن یا چه ظاهرچه میگویی چه اوّل یا چه آخرچو ذاتش باطن و ظاهر نداردصفاتش اوّل و آخر نداردمکان را باطن و ظاهر نمایدزمان را اوّل و آخر نمایدعدد گردر حقیقت از احد خاستولی آنجا نیامد جز احد راستیقین دان این چه رفت و بی شکی دانهزار و یک چوصد کم یک یکی دانوجودی بی نهایت سایه انداختنزول سایه چندین مایه انداختوجود سایه چون در یافت آن خواستکه خود را بی نهایت آورد راستچو طاوس فلک را زرفشان کردهزاران دانهٔ زرّین عیان کردلباس خور چو از کافور پوشیدز عنبر در شب دیجور پوشیدزروز و شب دو خادم بر در اوستکه آن کافور و این یک عنبر اوستچو مصر جامع عالم عیان کردز چرخ نیلگون نیلی روان کردز آبی در زمستان نقره انگیختز بادی در خزان زر بر زمین ریختسر هر مه مه نو را جوان کردبطفلی پشت او همچون کمان کردزره پوشید در آب از نسیمیبماهی داد جوشن همچو سیمیچو قهرش از شفق خونی عجب کردهمه در گردن زنگی شب کردچو زنگی بی گنه برگشت خندانزانجم بین سفیدش کرد دندانز نوح پاک کنعانی برآوردخلیلی ازگلستانی برآوردبرآورد از قدمگاهی زلالیکه شد خشک آن ز گر ماهم بسالیز راه آستین آبستنی دادز روح محض طفلی بی منی دادز مریم بی پدر عیسی برآوردز شاخ خشک خرمایی ترآوردچو شاه صبح را زرّین سپر دادبملک نیمروزش چتر زر دادچو بالا یافت ملک نیمروزشعلم میزد رخ عالم فروزشهمو را در زوال چرخ انداختوزو اندر ترازو چشمهیی ساختکه هان ای چشمهٔ خشک روانهچو چشمه در ترازو زن زبانهکه تا بنمایی اینجا زور بازوبهای خود ببینی در ترازوبساط آسمان تا هفتمینشکند طی چون سجلّی از زمینشکند چون پشم کوه آهنین راچنان کاندر بدل فرش زمین رازمین را او بدل در حال سازدکه از اوتاد کوه ابدال سازدچو آتش هفت دریا را تب آردزمین را لرزه داء الثَعلَب آرددهد یرقان اسود ماه و خور راچو تنگی نفس صبح و سحر راچو هر شب در شبه گوهر نشاندنگین روز را در زر نشاندگشاید نرگس از پیهی سیه پوشز عصفوری برآرد لالهٔ گوشگه از آتش گلستانی برآردگه ازدریا بیابانی برآردز سنگ خاره اشتر او نمایدز آبی دانهٔ دُرّ او نمایدچو گل را مهد از زنگار سازدبگردش دور باش از خار سازدچو لاله می درآرد سر براهشز اطلس بر کمر دوزد کلاهشچو سر بنهد بنفشه در جوانیشدهد خرقه بپیری جاودانیشچو سوسن ده زبان شد یاد کردشغلام خویش خواند آزاد کردشچو نرگس زار تن در مرگ دادشهم از سیم و هم از زر برگ دادشچو آمد یاسمین هندوی راهشبشادی نیک میدارد نگاهشچو اصلش بی نهایت بود او نیزوجود بی نهایت خواست یک چیزولی بر بی نهایت هیچ نرسدازین نقصان بدو جز پیچ نرسدز پیچیدن نبودش هیچ چارهشد القصه ز نقصان پاره پارهچو هر پاره بهر سویی برون شدچنین گشت و چنان و چند و چون شداگر هستی تو اهل پردهٔ رازبگویم اوّل وآخر بتو بازوجودی در زوال حدّ و غایتفرو شد در وجود بی نهاستچو بود او روز اوّل در فروغشدر آخر سوی او آمد رجوعشدرآمد پشهیی از لاف سرمستخوشی بر فرق کوه قاف بنشستچو او برخاست زانجا با عدم شدچه افزود اندران کوه و چه کم شدازانجا کاین همه آمد بصد باربدانجا باز گرددآخر کارهمه اینجا برنگ پوست آیدولی آنجا برنگ دوست آیدکلام اللّه اینجا صد هزارستولی آنجا بیک رو آشکارستهمه اینجا برنگ خویش باشدولی آنجا هزاران بیش باشدهمه آنجایگه یکسان نمایدکه هرچ آنجایگه شد آن نمایداگر جمله یکی ور صد هزارستبجز او نیست این خود آشکارستاگر گویی عدد پس چیست آخرشد و آمد برای کیست آخرجواب تو بسست این نکته پیوستکه کوران پیل میسودند در دستیکی خرطوم او سود و یکی پایهمه یک چیز را سودند و یکجایچو وصفش کرد هر یک مختلف بودولی در اصل ذاتی متّصف بوداگر خواهی جوابی و دلیلیجهانی جمله پرکورند و پیلیاگر یک چیز گوناگون نمایدعجب نبود چو بوقلمون نمایدعدد گر مینماید تو یقین دانکه توحیدست در عین الیقین آنتو هم یک چیزی و هم صد هزاریدلیل از خویش روشنتر نداریعدد گر غیر خودبینی روانیستولی چون عین خود بینی خطا نیستهزاران قطره چون در چشمم آیداگردریا نبینم خشمم آیدز باران قطره گر پیدا نمایدچو در دریا رود دریا نمایدوگر تو آتش وگر برف بینیهمه قرآنست گر صد حرف بینیاگر بر هر فلک صد گونه شمعندبرنگ آفتاب آن جمله جمعندمراتب کان در ارواحست جاویدچو صد شمعست پیش قرص خورشیداگر روحی بود معیوب ماندهبماند همچنان محجوب ماندههزاران خانه در شهدست امّایقین دان کان طلسمست و معمّاهمی آن خانها هرگه که حل گشتعدد شد ناپدید و یک عسل گشتهزاران نقش بر یک نحل بستندولی جز آن همه درهم شکستنداگر سنگی نیی نقش آر در سنگببین آن نقشها یک رو و یک رنگهمه چیزی چو یکرنگست اینجااگر جمع آوری سنگست اینجادران وحدت دو عالم را شکی نیستکه موجود حقیقی جز یکی نیستخداست و خلق جز نور خدا نیستولی زو نور او هرگز جدانیستحقست ونور حق چیزی دگر نیستبباید گفت حق جز حق دگر کیستاگر آن نور را صورت هزارستولی در پرده یک صورت نگارستاگر باشد در عالم ور نباشدهمه او باشد و دیگر نباشدنبود این هر دو عالم بود او کردنه خود رازان زیان نه سود او کردچنان کو بود اگرچه صد جهانستکنون با آن و این او همچنانستدر اوّل تن سرشت و جانت او دادخرد بخشیدت و ایمانت او داددر آخر جان و تن از هم جدا کردترا در خاک ره چون توتیا کردچو مرگ آمد ترا بنمود باتوندانستی که آن او بود یا توکه گر او باتو چندینی نبودیترا جان و دل و دینی نبودیچو تو بی او نیی تو کیستی اوستهمه اوست ای تو در معنی همه پوستچو زو داری تو دایم جان و تن راچه خواهی کرد با او خویشتن راچو تو باقی بدویی این بیندیشبدو باید که مینازی نه بر خویشتو میگویی که خوش باشم من اینجاچگونه خوش بود با دشمن اینجاترا دشمن تویی از خودحذر کناگر خاکیست در کان تو زر کنچو تو کم میتوانی گشت جاویددر آن نوری که عکس اوست خورشیدچو آخر زر تواند شد همه خاکنماند خاک و نبود مرد غمناکچو داری آفتابی سایه بگذارچو شیر مادر آید دایه بگذاربقدر ذرّهیی گر در حسابیز خورشید الهی در حجابیبیک ذرّه ندارد هیچ تابیکسی از دست تو جز آفتابیکسی کو در غلط ماندست از آنستکه در بحر شک و تیه گمانستولیکن هر که دارد کعبه درگاهنگردد در میان کعبه گمراهکسی کو در میان کعبه درگشاد استهمه سویی برو کعبه گشادستز نور معرفت تحقیق مابسوزو راه هدی توفیق ما بسبلی قومی که گم گشتند ازان ذاتفقالوا ربّنا ربّ السّمواتولی قومی که در ره خیره گشتندبدو چشم جهان بین تیره گشتندکسی خورشید اگر بسیار بیندشود خیره کجا اغیار بیندولی چون آفتاب آید پدیدارنماند سایه را در دیده مقدارکه داند کان چه خورشیدست روشنکه بر هر ذرّهیی تابد معیناگر بر ذرّهایی تابد زمانیفرو گیرد چو خورشیدی جهانیروا باشد انااللّه از درختیچرا نبود روا از نیک بختیکسی کو محو آن خورشید گرددفنایی در بقا جاوید گردداگر خواهی که یابی آن گهر بازچو پروانه وجود خویش در بازاگر قومیپی این راه بردندچو گم گشتند پی آنگاه بردندترا بی خویش به با دوست بودنکه بیخود بودنت با اوست بودناگر با او توانی بود یکدمبحق او که بهتر از دو عالمچو مردان خوی کن با او که پیوستنخواهی بود بی او تا که او هستچو باید بود با او جاودانتنباید بود بی او یک زمانتبرنگ او شوومندیش از خویشکزو اندیشی آخر به که از خویشچو قطره هیچ نندیشد ز خود بازیقین میدان که دریا شد ز اعزازچنین آمد ز حق کانانکه هستندچو جان در راه او بازند رستندچگونه نقد جان بازیم با اوکه از خود مینپردازیم با اوچگویم چون نمیدانم اگر هیچکه اویست و همویست و دگر هیچچرا گویم که چون او هست کس نیستچو او هست وجز او نیست اینت بس نیستنمیآید احد در دیدهٔ تواحد آمد عدد در دیدهٔ توچو تو بر قدر دید خویش بینییکی را صد هزاران بیش بینیکه دارد آگهی تا این چه کارستتعدّد هست و بیرون از شمارستدرین ره جان پاکان چون گرفتستکه راهی مشکل و کاری شگفتستهمه عالم تهی پر بر هم آمیختتعجّب با تحیر در هم آمیختبسی اصحاب دل اندیشه کردندبآخر عجز و حیرت پیشه کردندچو تو هستی خدایا ما که باشیمکمیم از قطره در دریا که باشیمتویی جمله ترا از جمله بس تونداری دوستی با هیچکس تواز آن باکس نداری دوستداریکه تو هم صنع خود را دوست داریچو صنع تست اگر جز تو کسی هستاثر نیست از کسی گرچه بسی هستچو استحقاق هستی نیست در کسترا قیومی و هستی ترا بسکمال ذات تو دانستن آسانستولی از جانب ماجمله نقصانستتویی جمله ولی ما می ندانیمز پنهانیت پیدا می ندانیمجهان پر آفتابست و ستم نیستاگر خفّاش نابیناست غم نیستاگر خفّاش را چشمی نباشدازو خورشید را خشمی نباشدکسی کوداندت بیرون پردهستکه هر کو در درون شد محو کردهستخیال معرفت در ما از آنستکه آن دریا ازین قطره نهانستچو دریا قطره را عین الیقین شدنبودش تاب تا زیر زمین شدشناسای تو بیرون از تو کس نیستچو عقل و جان تو میدانی تو بس نیستتویی دانای آن الّا تویی توچه داند عقل و جان الّا تویی توچو تو هستی یکی وین یک تمامستبرون زین یک یکی دیگر کدامستاگر احول احد را در عدد نیستغلط در دیدهٔ اوست از احد نیستاگر قبطی زلالی خورد و خون شدولیکن عقل میداند که چون شدز بوقلمون عالم در غروریسرابی آب میبینی که دوریچو دوری عالم پرپیچ بینیکه گر نزدیک گردی هیچ بینیخداوندا بسی اسرار گفتمچگویم نیز چون بسیار گفتمالهی سخت میترسم بغایتکه در پیشست راهی بینهایتز تاریکی در آوردی تو ما رابتاریکی فرو بردی تو ما رابخوبی صورتی پرداختی توبخواری سوی خاک انداختی توقبای فهم این بر قد ما نیستکسی را زهرهٔ چون و چرا نیستتو میدانی که عقلم دور بینستسر مویی نمیبینم یقینستسر مویی مرا معلوم گردانکه در دست توام چون موم گرداناگر من دوزخیام گر بهشتیتو میدانی تو تا چونم سرشتیمرا چون در عدم میدیدهیی توکه مال ونفس من بخریدهیی توز من عیبی که میبینی رضا دهچو بخریدی مکن عیبم بهادهمزن زخمم که غفّا را لذنوبیمکن عیبم چو ستّار العیوبیچو بهر کردن آزاد یا ربفریضه کردهیی مال مُکاتببسرّ سینهٔ آزاد مردانکه کلّی گردنم آزاد گردانخداوندا بسی تقصیر کردمشبه در معصیت چون شیر کردمکه هر کازادی گردن نداردقبول بندگی کردن نداردندارم هیچ جز بیچارگی منز کار افتادهام یکبارگی منمرا گر دست گیری جای آن هستوگر دستم نگیری رفتم ازدستچو هستی ناگزیر ای دستگیرممزن دستم که ازتو ناگزیرمبسی گرچه گناه خویش دانمولکین رحمتت زان بیش دانمخداوندا دل و دینم نگهدارتو دادی آنم راینم نگهداردر آن ساعت که ما و من نماندچراغ عمر را روغن نمانداز آن زیتونهٔ وادی ایمنکه نه شرقی و نه غربیست روغنچراغ جان بدان روغن برافروزچو من مردم مرا بی من برافروزچو جانم بر لب آید میتوانیمرا آن دم ندایی بشنوانیکه تا من زان ندا در استقامتشوم در خواب تا روز قیامتکفی خاکم چو خاکم تیره داریمگردان زیر خاکم خاکساریچو دربندد دری از خاک و خشتمدری بگشای در گور از بهشتمچو پیش آری صراط بیسر و پایمرا پیری ده و طفلی براندایاگرچه بر عمل خواهی جزادادتوانی داد بی علّت عطا دادعمل کان از من آید چون من آیدکه از لاف و منی آبستن آیدچو فضلت هست بی علّت الهیبجرم علّتی از من چه خواهیولی فضل تو چون بیعلّت افتادبهر که افتاد صاحب دولت افتادنبوّت بی عمل چون میتوان دادتوانی بیعمل خط امان دادچنانم رایگان کردی پدیداربفضلت رایگانم شو خریداربرون بر از دو کونم ای نکوکاردرون مقعد صدقم فرود آربجز تو درجهان کس را ندانمبجز تو جاودان کس را نخوانمترا خوانم گرم خوانی وگرنهترا دانم گرم دانی وگرنهبسی نم ریخت این چشمم تو دانیبیک شبنم گرم بخشی توانیاگر گویم بسی وگر نگویمچو میدانی همه دیگر چگویمهم از خود سیرم و هم از دو عالمترا میبایدم و اللّه اعلمشاعر: حضرت عطار نیشابوری رحمتبقلم: علی منهاجبکوشش: فهیم هنرورRumiBalkhi.Com
12/26/2021 • 2 minutes
نمی توانم خوردن نمی توانم ریختن - شمس تبریزی
قدحی پر کردم نمی توانم خوردن، نمی توانم ریختن مقالات شمس تبریزی رحصفحه 650قدحی دارم بر کف به خدا تا تو نیاییهله تا روز قیامت نه بنوشم نه بریزمغزل کاملبه خدا کز غم عشقت نگریزم نگریزموگر از من طلبی جان نستیزم نستیزمقدحی دارم بر کف به خدا تا تو نیاییهله تا روز قیامت نه بنوشم نه بریزمسحرم روی چو ماهت شب من زلف سیاهتبه خدا بیرخ و زلفت نه بخسبم نه بخیزمز جلال تو جلیلم ز دلال تو دلیلمکه من از نسل خلیلم که در این آتش تیزمبده آن آب ز کوزه که نه عشقی است دوروزهچو نماز است و چو روزه غم تو واجب و ملزمبه خدا شاخ درختی که ندارد ز تو بختیاگرش آب دهد یم شود او کنده هیزمبپر ای دل سوی بالا به پر و قوت مولاکه در آن صدر معلا چو تویی نیست ملازمهمگان وقت بلاها بستایند خدا راتو شب و روز مهیا چو فلک جازم و حازمصفت مفخر تبریز نگویم به تمامتچه کنم رشک نخواهد که من آن غالیه بیزمشاعر: حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی رحبقلم: صدیق قطبیبکوشش: فهیم هنرورRumiBalkhi.Com
12/25/2021 • 2 minutes
گفتم خوشا هوایی کز باد صبح خیزد - حافظ شیرازی
گفتم خوشا هوایی کز باد صبح خیزدگفتا خنک نسیمی کز کوی دلبر آیدغزل کاملگفتم غم تو دارم گفتا غمت سر آیدگفتم که ماه من شو گفتا اگر برآیدگفتم ز مهرورزان رسم وفا بیاموزگفتا ز خوبرویان این کار کمتر آیدگفتم که بر خیالت راه نظر ببندمگفتا که شب رو است او از راه دیگر آیدگفتم که بوی زلفت گمراه عالمم کردگفتا اگر بدانی هم اوت رهبر آیدگفتم خوشا هوایی کز باد صبح خیزدگفتا خنک نسیمی کز کوی دلبر آیدگفتم که نوش لعلت ما را به آرزو کشتگفتا تو بندگی کن کو بنده پرور آیدگفتم دل رحیمت کی عزم صلح داردگفتا مگوی با کس تا وقت آن درآیدگفتم زمان عشرت دیدی که چون سر آمدگفتا خموش حافظ کاین غصه هم سر آیدشاعر: حضرت حافظ شیرازیبقلم: علی منهاجبکوشش: فهیم هنرورRumiBalkhi.Com
12/25/2021 • 1 minute, 29 seconds
در عالمیکه با خود رنگی نبود ما را - ابوالمعانی بیدل
در عالمیکه با خود رنگی نبود ما رابودیم هرچه بودیم او وانمود ما راغزل کاملدر عالمیکه با خود رنگی نبود ما رابودیم هرچه بودیم او وانمود ما رامرآت معنی ما چون سایه داشت زنگیخورشید التفاتش از ما زدود ما راپرواز فطرت ما، در دام بال میزدآزادکرد فضلش از هر قیود ما رااعداد ما تهیکرد چندانکه صفرگشتیماز خویشکاست اما بر ما فزود ما راشاعر: حضرت ابوالمعانی بیدل رحبقلم: تابش عمر عالمیکهبکوشش: فهیم هنرورRumiBalkhi.Com
12/22/2021 • 2 minutes
درخت دوستی بنشان که کام دل به بار آرد - حافظ شیرازی
درخت دوستی بنشان که کام دل به بار آردنهال دشمنی برکن که رنج بیشمار آردغزل کاملدرخت دوستی بنشان که کام دل به بار آردنهال دشمنی برکن که رنج بیشمار آردچو مهمان خراباتی به عزت باش با رندانکه درد سر کشی جانا گرت مستی خمار آردشب صحبت غنیمت دان که بعد از روزگار مابسی گردش کند گردون بسی لیل و نهار آردعماری دار لیلی را که مهد ماه در حکم استخدا را در دل اندازش که بر مجنون گذار آردبهار عمر خواه ای دل وگرنه این چمن هر سالچو نسرین صد گل آرد بار و چون بلبل هزار آردخدا را چون دل ریشم قراری بست با زلفتبفرما لعل نوشین را که زودش باقرار آرددر این باغ از خدا خواهد دگر پیرانه سر حافظنشیند بر لب جویی و سروی در کنار آردشاعر: حضرت حافظ شیرازی رحبقلم: علی منهاجبکوشش: فهیم هنرورRumiBalkhi.Com
12/22/2021 • 2 minutes
عدمم داد ز جولانگه دلدار سراغ - ابوالمعانی بیدل
عدمم داد ز جولانگه دلدار سراغخاک رهگشتم و نقش قدمی پیدا شدغزل کاملجگری آبله زد تخم غمی پیدا شددلی آشفت غبار المی پیدا شدصفحهٔسادهٔ هستی خط نیرنگ نداشتخیرگی کرد نظرها رقمی پیدا شدنغمهٔ پردهٔ دل مختلف آهنگ نبودناله دزدید نفس زیر و بمی پیدا شدباز آهم پی تاراج تسلی برخاستصف بیتابی دل را علمی پیدا شدبسکه دارم عرق از خجلت پرواز چو ابرگر غبارم به هوا رفت نمی پیدا شدعدمم داد ز جولانگه دلدار سراغخاک رهگشتم و نقش قدمی پیدا شدرشک آن برهنم سوخت که در فکر وصالگمشد ازخویش و ز جیب صنمی پیدا شدفرصت عیش جهان حیرت چشم آهوستمژه برهم زدنیکرد رمی پیدا شدقد پیری ثمر عاقبتاندیشی ماستزندگی زیر قدم دید خمی پیدا شدبسکه درگلشن ما رنگ هوا سوخته استبینفس بود اگر صبحدمی پیدا شدهستی صرف همان غفلت آگاهی بودخبر از خویش گرفتم عدمی پیدا شدخواب پا برد زما زحمت جولان بیدلمشق بیکاری ما را قلمی پیدا شدشاعر: حضرت ابوالمعانی بیدل رحبقلم: تابش عمر عالمیبکوشش: فهیم هنرورRumiBalkhi.Com
12/20/2021 • 2 minutes, 30 seconds
در گلستانی که تخمی از محبت کاشتند - ابوالمعانی بیدل
در گلستانی که تخمی از محبت کاشتند زخم می بالد گل اینجا ناله می روید گیاه غزل کامل ننگ دنیا برندارد همت معنی نگاه تا بصیرت بر دیانت نیست معراج است جاه زبن چمن رشکیست بر اقبال وضع غنچهام کز شکست دل دهد آرایش طرف کلاه طالب وصلیم ما را با تسلی کار نیست نالهگر از پا نشیند اشک میافتد به راه در گلستانی که تخمی از محبت کاشتند زخم می بالد گل اینجا ناله می روید گیاه نقشبندان هوس را نسبتی با درد نیست خامهٔ تصویر نتواند کشیدن مدّ آه مایهٔ یمنی ندارد دستگاه آگهی خانمان مردمان دیده میباشد سیاه جلوه فرش توست اگر از شوخ چشمی بگذری میشود آیینه چون هموار میگردد نگاه تا ابد محو شکوه خلق باید بود و بس شاه ما آیینه میپردازد ازگرد سپاه بیتماشا نیست حیرتخانهٔ ناز و نیاز عشق اینجا آه آهی دارد آنجا واه واه چون نگه دردیدهٔ حیران ما مژگان گمست جوهر آیینه در دیوار حل کردست کاه سایه و تمثال محسوب زیان و سود نیست حیف خورشیدیکه پرتو باز میگیرد ز ماه زبرگردون هرزه شغل لهو باید زیستن غیر طفلی نیست بیدل مرشد این خانقاه شاعر: حضرت ابوالمعانی بیدل رح بقلم: جاوید فرهاد بکوشش: فهیم هنرور RumiBalkhi.Com
12/20/2021 • 2 minutes, 30 seconds
فلک به مردم نادان دهد زمام مراد - حافظ شیرازی
فلک به مردم نادان دهد زمام مرادتو اهل فضلی و دانش همین گناهت بسغزل کاملدلا رفیق سفر بخت نیکخواهت بسنسیم روضه شیراز پیک راهت بسدگر ز منزل جانان سفر مکن درویشکه سیر معنوی و کنج خانقاهت بسوگر کمین بگشاید غمی ز گوشه دلحریم درگه پیر مغان پناهت بسبه صدر مصطبه بنشین و ساغر مینوشکه این قدر ز جهان کسب مال و جاهت بسزیادتی مطلب کار بر خود آسان کنصراحی می لعل و بتی چو ماهت بسفلک به مردم نادان دهد زمام مرادتو اهل فضلی و دانش همین گناهت بسهوای مسکن مألوف و عهد یار قدیمز رهروان سفرکرده عذرخواهت بسبه منت دگران خو مکن که در دو جهانرضای ایزد و انعام پادشاهت بسبه هیچ ورد دگر نیست حاجت ای حافظدعای نیم شب و درس صبحگاهت بسشاعر: حافظ شیرازیبقلم: اصغر طاهرزادهبکوشش: فهیم هنرورRumiBalkhi.Com
12/18/2021 • 1 minute, 34 seconds
تیر آه ما ز گردون بگذرد حافظ خموش - حافظ شیرازی
تیر آه ما ز گردون بگذرد حافظ خموشرحم کن بر جان خود پرهیز کن از تیر ماغزل کاملدوش از مسجد سوی میخانه آمد پیر ماچیست یاران طریقت بعد از این تدبیر ماما مریدان روی سوی قبله چون آریم چونروی سوی خانهٔ خمار دارد پیر مادر خرابات طریقت ما به هم منزل شویمکاین چنین رفتهست در عهد ازل تقدیر ماعقل اگر داند که دل در بند زلفش چون خوش استعاقلان دیوانه گردند از پی زنجیر ماروی خوبت آیتی از لطف بر ما کشف کردزان زمان جز لطف و خوبی نیست در تفسیر مابا دل سنگینت آیا هیچ درگیرد شبیآه آتشناک و سوز سینهٔ شبگیر ماتیر آه ما ز گردون بگذرد حافظ خموشرحم کن بر جان خود پرهیز کن از تیر ماشاعر: حافظ شیرازیبقلم: اصغر طاهرزادهبکوشش: فهیم هنرورRumiBalkhi.Com
12/18/2021 • 1 minute
بر بساط نکته دانان خودفروشی شرط نیست - حافظ شیرازی
بر بساط نکته دانان خودفروشی شرط نیستیا سخن دانسته گو ای مرد عاقل یا خموشغزل کاملدوش با من گفت پنهان کاردانی تیزهوشوز شما پنهان نشاید کرد سر می فروشگفت آسان گیر بر خود کارها کز روی طبعسخت میگردد جهان بر مردمان سختکوشوان گهم در داد جامی کز فروغش بر فلکزهره در رقص آمد و بربط زنان میگفت نوشبا دل خونین لب خندان بیاور همچو جامنی گرت زخمی رسد آیی چو چنگ اندر خروشتا نگردی آشنا زین پرده رمزی نشنویگوش نامحرم نباشد جای پیغام سروشگوش کن پند ای پسر وز بهر دنیا غم مخورگفتمت چون در حدیثی گر توانی داشت هوشدر حریم عشق نتوان زد دم از گفت و شنیدزان که آنجا جمله اعضا چشم باید بود و گوشبر بساط نکته دانان خودفروشی شرط نیستیا سخن دانسته گو ای مرد عاقل یا خموشساقیا می ده که رندیهای حافظ فهم کردآصف صاحب قران جرم بخش عیب پوششاعر: حافظ شیرازیبقلم: علی منهاجبکوشش: فهیم هنرورRumiBalkhi.Com
12/18/2021 • 1 minute, 20 seconds
دیده بدبین بپوشان ای کریم عیب پوش - حافظ شیرازی
دیده بدبین بپوشان ای کریم عیب پوشزین دلیریها که من در کنج خلوت میکنمغزل کاملروزگاری شد که در میخانه خدمت میکنمدر لباس فقر کار اهل دولت میکنمتا کی اندر دام وصل آرم تذروی خوش خرامدر کمینم و انتظار وقت فرصت میکنمواعظ ما بوی حق نشنید بشنو کاین سخندر حضورش نیز میگویم نه غیبت میکنمبا صبا افتان و خیزان میروم تا کوی دوستو از رفیقان ره استمداد همت میکنمخاک کویت زحمت ما برنتابد بیش از اینلطفها کردی بتا تخفیف زحمت میکنمزلف دلبر دام راه و غمزهاش تیر بلاستیاد دار ای دل که چندینت نصیحت میکنمدیده بدبین بپوشان ای کریم عیب پوشزین دلیریها که من در کنج خلوت میکنمحافظم در مجلسی دردی کشم در محفلیبنگر این شوخی که چون با خلق صنعت میکنمبقلم: علی منهاجبکوشش: فهیم هنرورRumiBalkhi.Com
12/18/2021 • 1 minute, 50 seconds
از تماشاخانهٔ امکان به عبرت قانعم - ابوالمعانی بیدل
از تماشاخانهٔ امکان به عبرت قانعمیارب اینگوهر زپیش چشم بیدل برمدارغزل کاملترک دنیا کن غم این سحر باطل برمدارآنچه پشت پاش بردارد تو بر دل برمدارتا نگردد همتت ممنون سامان غناچون گهر زین بحر غیر از گرد ساحل برمدارگر ز جمع مال سودی بایدت برداشتنغیر این باری که دارد طبع سایل بر مداراز حیا دور است سعی خفت روشندلانشمع اگر خاموش هم گردد ز محفل برمدارسجده مقبول است در هر دین و آیینی که هستگر قدم دزدیدی از ره سر ز منزل برمدارگر مروت قدردان آبروی زندگیستتا توانی چون نفس دست از سر دل برمدارذوق بیرنگی برون رنگ نتوان یافتنمحو لیلی باش و چشم از گرد محمل برمدارآنقدر خون شهیدت گلفروش ناز نیسترنگ ناموس حنا از دست قاتل برمدارتا مبادا پا خورد خواب جنون هنگامهایخاک آن منزل که دارد خون بسمل برمدارپیش قاتل شرم دار از دیدهٔ قربانیانتا نگه باقیست مژگان در مقابل برمداراز تماشاخانهٔ امکان به عبرت قانعمیارب اینگوهر زپیش چشم بیدل برمدارشاعر: حضرت ابوالمعانی بیدل رحبقلم: فرهاد جاویدبکوشش: فهیم هنرورRumiBalkhi.Com
12/18/2021 • 1 minute, 50 seconds
دل خرابی میکند دلدار را آگه کنید - حافظ شیرازی
دل خرابی میکند دلدار را آگه کنیدزینهار ای دوستان جان من و جان شماغزل کاملای فروغ ماه حسن از روی رخشان شماآب روی خوبی از چاه زنخدان شماعزم دیدار تو دارد جان بر لب آمدهباز گردد یا برآید چیست فرمان شماکس به دور نرگست طرفی نبست از عافیتبه که نفروشند مستوری به مستان شمابخت خواب آلود ما بیدار خواهد شد مگرزان که زد بر دیده آبی روی رخشان شمابا صبا همراه بفرست از رخت گل دستهایبو که بویی بشنویم از خاک بستان شماعمرتان باد و مراد ای ساقیان بزم جمگر چه جام ما نشد پر می به دوران شمادل خرابی میکند دلدار را آگه کنیدزینهار ای دوستان جان من و جان شماکی دهد دست این غرض یا رب که همدستان شوندخاطر مجموع ما زلف پریشان شمادور دار از خاک و خون دامن چو بر ما بگذریکاندر این ره کشته بسیارند قربان شمامیکند حافظ دعایی بشنو آمینی بگوروزی ما باد لعل شکرافشان شماای صبا با ساکنان شهر یزد از ما بگوکای سر حق ناشناسان گوی چوگان شماگر چه دوریم از بساط قرب همت دور نیستبندهٔ شاه شماییم و ثناخوان شماای شهنشاه بلند اختر خدا را همتیتا ببوسم همچو اختر خاک ایوان شماشاعر: حافظ شیرازیبقلم: اصغر طاهرزادهبکوشش: فهیم هنرورRumiBalkhi.Com
12/18/2021 • 1 minute, 50 seconds
من ز دستان و ز مکر دل چنان - مولوی بلخی
من ز دستان و ز مکر دل چنانمات گشتم که بماندم از فغانمثنوی مکملای ضیاء الحق حسامالدین بیاای صقال روح و سلطان الهدیمثنوی را مسرح مشروح دهصورت امثال او را روح دهتا حروفش جمله عقل و جان شوندسوی خلدستان جان پران شوندهم به سعی تو ز ارواح آمدندسوی دام حرف و مستحقن شدندباد عمرت در جهان همچون خضرجانفزا و دستگیر و مستمرچون خضر و الیاس مانی در جهانتا زمین گردد ز لطفت آسمانگفتمی از لطف تو جزوی ز صدگر نبودی طمطراق چشم بدلیک از چشم بد زهراب دمزخمهای روحفرسا خوردهامجز به رمز ذکر حال دیگرانشرح حالت مینیارم در بیاناین بهانه هم ز دستان دلیستکه ازو پاهای دل اندر گلیستصد دل و جان عاشق صانع شدهچشم بد یا گوش بد مانع شدهخود یکی بوطالب آن عم رسولمینمودش شنعهٔ عربان مهولکه چه گویندم عرب کز طفل خوداو بگردانید دیدن معتمدگفتش ای عم یک شهادت تو بگوتا کنم با حق خصومت بهر توگفت لیکن فاش گردد ازسماعکل سر جاوز الاثنین شاعمن بمانم در زبان این عربپش ایشان خوار گردم زین سببلیک گر بودیش لطف ما سبقکی بدی این بددلی با جذب حقالغیاث ای تو غیاث المستغیثزین دو شاخهٔ اختیارات خبیثمن ز دستان و ز مکر دل چنانمات گشتم که بماندم از فغانمن که باشم چرخ با صد کار و بارزین کمین فریاد کرد از اختیارکه ای خداوند کریم و بردبارده امانم زین دو شاخهٔ اختیارجذب یک راههٔ صراط المستقیمبه ز دو راه تردد ای کریمزین دو ره گرچه همه مقصد تویلیک خود جان کندن آمد این دویزین دو ره گرچه به جز تو عزم نیستلیک هرگز رزم همچون بزم نیستدر نبی بشنو بیانش از خداآیت اشفقن ان یحملنهااین تردد هست در دل چون وغاکین بود به یا که آن حال مرادر تردد میزند بر همدگرخوف و اومید بهی در کر و فرشاعر: حضرت مولانا جلال الدین محمد رومی بلخیبقلم: علی منهاجبکوشش: فهیم هنرورRumiBalkhi.Com
12/18/2021 • 1 minute, 50 seconds
پرواز فطرت ما در دام بال میزد - ابوالمعانی بیدل
پرواز فطرت ما در دام بال میزدآزادکرد فضلش از هر قیود ما راغزل کاملدر عالمیکه با خود رنگی نبود ما رابودیم هرچه بودیم او وانمود ما رامرآت معنی ما چون سایه داشت زنگیخورشید التفاتش از ما زدود ما راپرواز فطرت ما در دام بال میزدآزادکرد فضلش از هر قیود ما رااعداد ما تهیکرد چندانکه صفرگشتیماز خویشکاست اما بر ما فزود ما رابقلم: فرهاد جاویدبکوشش: فهیم هنرورRumiBalkhi.Com
12/18/2021 • 1 minute, 50 seconds
ندای عشق تو دیشب در اندرون دادند - حافظ شیرازی
ندای عشق تو دیشب در اندرون دادندفضای سینه حافظ هنوز پر ز صداستغزل کاملچو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطاستسخن شناس نهای جان من خطا این جاستسرم به دنیی و عقبی فرو نمیآیدتبارک الله از این فتنهها که در سر ماستدر اندرون من خسته دل ندانم کیستکه من خموشم و او در فغان و در غوغاستدلم ز پرده برون شد کجایی ای مطرببنال هان که از این پرده کار ما به نواستمرا به کار جهان هرگز التفات نبودرخ تو در نظر من چنین خوشش آراستنخفتهام ز خیالی که میپزد دل منخمار صدشبه دارم شرابخانه کجاستچنین که صومعه آلوده شد ز خون دلمگرم به باده بشویید حق به دست شماستاز آن به دیر مغانم عزیز میدارندکه آتشی که نمیرد همیشه در دل ماستچه ساز بود که در پرده میزد آن مطربکه رفت عمر و هنوزم دماغ پر ز هواستندای عشق تو دیشب در اندرون دادندفضای سینه حافظ هنوز پر ز صداستبقلم: اصغر طاهرزادهبکوشش: فهیم هنرورRumiBalkhi.Com
12/17/2021 • 1 minute, 25 seconds
میکند حافظ دعایی بشنو آمینی بگو - حافظ شیرازی
میکند حافظ دعایی بشنو آمینی بگوروزی ما باد لعل شکرافشان شماغزل کاملای فروغ ماه حسن از روی رخشان شماآب روی خوبی از چاه زنخدان شماعزم دیدار تو دارد جان بر لب آمدهباز گردد یا برآید چیست فرمان شماکس به دور نرگست طرفی نبست از عافیتبه که نفروشند مستوری به مستان شمابخت خواب آلود ما بیدار خواهد شد مگرزان که زد بر دیده آبی روی رخشان شمابا صبا همراه بفرست از رخت گل دستهایبو که بویی بشنویم از خاک بستان شماعمرتان باد و مراد ای ساقیان بزم جمگر چه جام ما نشد پر می به دوران شمادل خرابی میکند دلدار را آگه کنیدزینهار ای دوستان جان من و جان شماکی دهد دست این غرض یا رب که همدستان شوندخاطر مجموع ما زلف پریشان شمادور دار از خاک و خون دامن چو بر ما بگذریکاندر این ره کشته بسیارند قربان شمامیکند حافظ دعایی بشنو آمینی بگوروزی ما باد لعل شکرافشان شماای صبا با ساکنان شهر یزد از ما بگوکای سر حق ناشناسان گوی چوگان شماگر چه دوریم از بساط قرب همت دور نیستبندهٔ شاه شماییم و ثناخوان شماای شهنشاه بلند اختر خدا را همتیتا ببوسم همچو اختر خاک ایوان شمابقلم: اصغر طاهرزادهبکوشش: فهیم هنرورRumiBalkhi.Com
12/17/2021 • 1 minute, 25 seconds
جملهٔ دیوان من دیوانگیست - عطار نیشابوری
صوفی که از مردان حق سخن میگفت و خطاب پیری به اوشعر مکملصوفیی را گفت آن پیر کهنچند از مردان حق گویی سخنگفت خوش آید زنان را بردوامآنک میگویند از مردان مدامگر نیم زیشان، ازیشان گفتهامخوش دلم کین قصه از جان گفتهامگر ندارم از شکر جز نام بهراین بسی به زان که اندر کام زهرجملهٔ دیوان من دیوانگیستعقل را با این سخن بیگانگیستجان نگردد پاک از بیگانگیتا نیابد بوی این دیوانگیمن ندانم تا چه گویم، ای عجبچند گم ناکرده جویم، ای عجباز حماقت ترک دولت گفتهامدرس بیکاران غفلت گفتهامگر مرا گویند ای گم کرده راههم به خود عذر گناه من بخواهمیندانم تا شود این کار راستیا توانم عذر این صد عمر خواستگر دمی بر راه او در کارمیکی چنین مستغرق اشعارمیگر مرا در راه او بودی مقامشین شعرم شین شرگشتی مدامشعر گفتن حجت بیحاصلیستخویشتن را دید کردن جاهلیستچون ندیدم در جهان محرم کسیهم به شعر خود فروگفتم بسیگر تو مرد رازجویی بازجویجان فشان و خون گری و راز جویزانک من خون سرشک افشاندهامتا چنین خون ریز حرفی راندهامگر مشام آری به بحر ژرف منبشنوی تو بوی خون از حرف منهر که شد از زهر بدعت دردمندبس بود تریاکش این حرف بلندگرچه عطارم من و تریاک دهسوخته دارم جگر چون ناک دههست خلقی بی نمک بس بیخبرلاجرم زان میخورم تنها جگرچون ز نان خشک گیرم سفره پیشتر کنم از شوروای چشم خویشاز دلم آن سفره را بریان کنمگه گهی جبریل را مهمان کنمچون مرا روح القدس هم کاسه استکی توانم نان هر مدبر شکستمن نخواهم نان هر ناخوش منشبس بود این نانم و آن نان خورششد عنا القلب جان افزای منشد حقیقت کنز لایفنای منهر توانگر کین چنین گنجیش هستکی شود در منت هر سفله پستشکر ایزد را که درباری نیمبستهٔ هر ناسزاواری نیممن ز کس بر دل کجا بندی نهمنام هر دون را خداوندی نهمنه طعام هیچ ظالم خوردهامنه کتابی را تخلص کردهامهمت عالیم ممدوحم بس استقوت جسم و قوت روحم بس استپیش خود بردند پیشینان مراتا به کی زین خویشتن بینان مراتا ز کار خلق آزاد آمدمدر میان صد بلا شاد آمدمفارغم زین زمرهٔ بدخواه نیکخواه نامم بد کنید و خواه نیکمن چنان در درد خود درماندهامکز همه آفاق دست افشاندهامگر دریغ و درد من بشنودییتو بسی حیرانتر از من بودییجسم و جان رفت وز جان و جسم مننیست جز درد و دریغی قسم منشاعر: حضرت عطار نیشابوریبقلم: علی منهاجبکوشش: فهیم هنرورRumiBalkhi.Com
12/15/2021 • 1 minute, 50 seconds
پاسبان حرم دل شدهام شب همه شب - حافظ شیرازی
پاسبان حرم دل شدهام شب همه شبتا در این پرده جز اندیشه او نگذارمغزل کاملگر چه افتاد ز زلفش گرهی در کارمهمچنان چشم گشاد از کرمش میدارمبه طرب حمل مکن سرخی رویم که چو جامخون دل عکس برون میدهد از رخسارمپرده مطربم از دست برون خواهد بردآه اگر زان که در این پرده نباشد بارمپاسبان حرم دل شدهام شب همه شبتا در این پرده جز اندیشه او نگذارممنم آن شاعر ساحر که به افسون سخناز نی کلک همه قند و شکر میبارمدیده بخت به افسانه او شد در خوابکو نسیمی ز عنایت که کند بیدارمچون تو را در گذر ای یار نمییارم دیدبا که گویم که بگوید سخنی با یارمدوش میگفت که حافظ همه روی است و ریابجز از خاک درش با که بود بازارمشاعر: حضرت حافظ شیرازی رح بقلم: علی منهاجبکوشش: فهیم هنرورRumiBalkhi.Com
12/12/2021 • 1 minute, 50 seconds
بیش از این نتوان به افسون محبت زیستن - ابوالمعانی بیدل
بیش از این نتوان به افسون محبت زیستنداغم از اندیشهٔ وصلی که پیغام است و بسغزل کاملاز لب خامش زبان واماندهٔ کام است و بسبال از پرواز چون ماند آشیان دام است و بسمرکز تسخیر دل جز دیده نتوان یافتنگوشمینا حلقهای گر دارد آن جام است وبستا نفس باقیست نتوان بست بال احتیاجاین غناهاییکه ما داربم ابرام است و بساز نشان کعبهٔ مقصود آگه نیستماینقدر دانم که هستیساز احرام است و بسوادی امکان ندارد دستگاه وحشتمهر طرف جولان کند نظاره یک گام است و بسبسته است از موی چینی صورتم نقاش صنعصبح ایجادم همان گل کردن شام است و بسدستگاه ما و من چون صبح برباد فناستصحن این کاشانهها یکسر لب بام است و بسکاش از خجلت شرارم برنمیآمد ز سنگسوختم از شرم آغازی که انجام است و بسبرپر عنقا تو هر رنگیکه میخواهی ببندصورت آیینهٔ هستی همین نام است و بسبیش از این نتوان به افسون محبت زیستنداغم از اندیشهٔ وصلی که پیغام است و بسپختگی دیگ سخن را باز میدارد ز جوشتا خموشی نیست بیدل مدعا خام است و بسشاعر: حضرت ابوالمعانی بیدلبقلم: فرهاد جاویدبکوشش: فهیم هنرورRumiBalkhi.Com
12/9/2021 • 2 minutes, 30 seconds
قید جهات مانع پرواز رنگ نیست - ابوالمعانی بیدل
قید جهات مانع پرواز رنگ نیستاز حیرت اینقدر قفس اندیش رفتهایمغزل کاملگر در هوای او قدمی پیش رفتهایممانند شبنم از گره خویش رفتهایمقید جهات مانع پرواز رنگ نیستاز حیرت اینقدر قفس اندیش رفتهایمآنجاکه نقش جبههٔ تسلیم جاده استآسودهایم اگر همه در نیش رفتهایمتا لبگشودهایم به دریوزهٔ امیدچون آبرو ز کیسهٔ درویش رفتهایمزاهد فسون زهد رها کن که عمرهاستما هم چو شانه از ته این ریش رفتهایمدنیا و صد معامله عقبا و صد خیالما بیخودان به چنگ چه تشویش رفتهایمغواص درد را به محیطگهر چهکاراخگر صفت فرو به دل ریش رفتهایمدر آفتاب سایه سراغ چه میکنداز خویش تا تو آمدهای پیش رفتهایمبا هیچ ذره راست نیاید حساب مااز بس که در شمار کم و بیش رفته ایمبیدل نشاط دهر مآلش ندامتستچونگل ازبن چمن همه تن ریش رفتهایمبقلم: عبدالعزیز مهجوربکوشش: فهیم هنرورRumiBalkhi.Com
12/6/2021 • 1 minute, 25 seconds
با حسن تو آسان نتوان گشت مقابل - ابوالمعانی بیدل
با حسن تو آسان نتوان گشت مقابلحیرت چقدر آینه را پشت و پناه استغزل کاملآفت سر و برگ هوس آرایی جاه استسر باختن شمع ز سامانکلاه استغافل مشو از فیض سیهروزی عشاقنیل شب ما غازهکش چهرهٔ ماه استبا حسن تو آسان نتوان گشت مقابلحیرت چقدر آینه را پشت و پناه استیک چشم تر آوردهام از قلزم حیرتاینکشتی آیینه پر از جنس نگاه استافسوسکه در غنچه و بو فرق نکردمدل رفت و من دلشده پنداشتم آه استتا هست نفس رنگ به رویم نتوانیافتتحریک هوا بال و پر وحشت کاه استکو خجلت عصیانکه محیطکرمش راآرایش موج، از عرق شرمگناه استزان جلوه به خود ساخت جهانی چه توانکردشب پرتو خورشید در آیینهٔ ماه استجزسازنفس غفلت دل را سببی نیستاین خانه چو داغ از اثر دود سیاه استآنجاکه تکبرمنشان ناز فروشندماییم و شکستی که سزاوارکلاه استهرچند جهان وسعت یکگام ندارداما اگر از خویش برآیی همه راه استزندان جسد منظر قرب صمدی نیستمعراج خیالی تو و ره در بن چاه استاز جلوهکسی ننگ تغافل نپسنددبیدل مژه بر هم زدنت عجز نگاه استبقلم: عبدالعزیز مهجوربکوشش: فهیم هنرورRumiBalkhi..Com
12/2/2021 • 1 minute, 50 seconds
بحرفی می توان گفتن تمنای جهانی را - علامه اقبال
بحرفی می توان گفتن تمنای جهانی رامن از ذوق حضوری طول دادم داستانی راغزل کاملبحرفی می توان گفتن تمنای جهانی رامن از ذوق حضوری طول دادم داستانی راز مشتاقان اگر تاب سخن بردی نمیدانیمحبت می کند گویا نگاه بی زبانی راکجا نوری که غیر از قاصدی چیزی نمیداندکجا خاکی که در آغوش دارد آسمانی رااگر یک ذره کم گردد ز انگیز وجود منباین قیمت نمی گیرم حیات جاودانی رامن ای دریای بی پایان بموج تو در افتادمنه گوهر آرزو دارم نه می جویم کرانی رااز آن معنی که چون شبنم بجان من فرو ریزیجهانی تازه پیدا کرده ام عرض فغانی راشاعر: علامه محمد اقبال - زبور عجمبقلم: علی منهاجبکوشش: فهیم هنرورRumiBalkhi.Com
11/30/2021 • 2 minutes, 30 seconds
ما از خدای گم شدهایم او به جستجوست - علامه اقبال
ما از خدای گم شدهایم او به جستجوستچون ما نیازمند و گرفتار آرزوستغزل کاملما از خدای گم شدهایم او به جستجوستچون ما نیازمند و گرفتار آرزوستگاهی به برگ لاله نویسد پیام خویشگاهی درون سینه مرغان به های و هوستدر نرگس آرمید که بیند جمال ماچندان کرشمه دان که نگاهش به گفتگوستآهی سحر گهی که زند در فراق مابیرون و اندرون زبر و زیر و چار سوستهنگامه بست از پی دیدار خاکئینظاره را بهانه تماشای رنگ و بوستپنهان به ذره ذره و ناآشنا هنوزپیدا چو ماهتاب و به آغوش کاخ و کوستدر خاکدان ما گهر زندگی گم استاین گوهری که گم شده مائیم یا که اوستشاعر: علامه محمد اقبال (زبور عجم)بقلم: علی منهاجبکوشش: فهیم هنرورRumiBalkhi.Com
11/28/2021 • 1 minute, 50 seconds
همه عمر با تو قدح زدیم و نرفت رنج خمار ما - ابوالمعانی بیدل
همه عمر با تو قدح زدیم و نرفت رنج خمار ماچه قیامتیکه نمیرسی زکنار ما بهکنار ماهمه عمر با تو قدح زدیم و نرفت رنج خمارماچه قیامتیکه نمیرسی زکنار ما به کنار ماچو غبار ناله به نیستان نزدیمگامی از امتحانکه ز خودگذشتن مانشد به هزار کوچه دچارماچقدر ز خجلت مدعا زدهایم بر اثر غناکه چورنگ دامن خاکهم نگرفت خون شکار ماهمهرا بهعالم بخودی قدحیست از می عافیتسر و برگگردش رنگ ببین چه خطیکشد به حصار مادل ناتوان بهکجا برد الم تردد عاجزیکه چو سبحه هرقدم اوفتد به هزار آبله کار مابه سواد نسخهٔ نیستی نرسید مشق تأملتقلمی به خاک سیاه زن بنویس خط غبار ماصف رنگ لاله بهمشکن، می جامگل به زمین فکنبه بهار دامن ناز زن ز حنای دست نگار مابه رکاب عشرت پرفشان نزدیم دست تظلمیبه غبار میرود آرزو نکشیده دامن یار مانه به دامنی ز حیا رسد نه به دستگاه دعا رسدچورسد به نسبت پا رسدکف دست آبلهدار ماچو خوش است عمر سبک عنانگذرد ز ما و من آنچنانکه چو صبح در دم امتحان نفتد بر آینه بار ماچمن طبیعت بیدلم ادب آبیار شکفتگیزده است ساغررنگ وبو به دماغ غنچه بهار ماشاعر: حصرت ابوالمعانی بیدل رحبقلم: فرهاد جاویدبکوشش: فهیم هنرورRumiBalkhi.Com
11/27/2021 • 3 minutes, 20 seconds
چون شمع سربلندی عشاق مفت نیست - ابوالمعانی بیدل
چون شمع سربلندی عشاق مفت نیستیعنی به قدر سوختن است آبروی ماغزل کامل:چون نقش پا ز عجز نگردید روی مادر سجده خاک شد سر تسلیم خوی مابیهوده همچو موج زبان برنمیکشیملبریز خامشیست چوگوهر سبوی ماای وهم عقده بر دل آزاد ما مبندبیتخم رسته است چو میناکدوی ماحیرت سجود معبد راز محبتیمغیر ازگداز نیست چو شبنم وضوی ماحرفیکه دارد آینه مرهون حیرت استسیلیخور زبان نشودگفتگوی ماچون شمع سربلندی عشاق مفت نیستیعنی به قدر سوختن است آبروی مامشهور عالمیم به نقصان اعتباراظهار عیب چون گل چشم است بوی ماگمگشتگان وادی حیرت نگاهیایمدرگرد رنگباخته کن جستجوی مااز بس که خو گرفتهٔ وضع ملامتیمجزرنگ نیست گر شکند کس به روی مانتوان کشید هرزه تریهای عاریتبیدل زبحرنظم بس است آب جوی مابقلم:میوند بهزادبکوشش: فهیم هنرورRumiBalkhi.Com
11/21/2021 • 3 minutes, 20 seconds
زندگینامه میرزا محمد علی صائب تبریزی
زندگینامه میرزا محمد علی صائب تبریزی بزرگترین غزل سرای سده یازدهم هجری و نامدار ترین شاعر زمان صفویهبکوشش: فهیم هنرورRumiBalkhi.Com
سرشکم دود آهم شعلهام داغ دلم بیدلچو شمع از حاصل هستی سراپایم همین داردغزل کامل:قدح، می بر کف است و شمع، گل در آستین دارددر این محفل عرق میپرورد هر کس جبین داردبه ذوق سربلندیها تلاش خاکساری کننهال این چمن گر ریشه دارد در زمین داردبه جمعیت فریب این چمن خوردم ندانستمکه در هر غنچه توفان پریشانی کمین داردنفس تا در جگر باقیست از آفت نیام ایمنکه چون نی استخوانم چشم بد در آستین داردندیدم فارغ از وحشت اگر خواری وگر عزتز در تا بام این ویرانه یکسر حکم زین داردگره در طبع نی هرچند افزون ناله رعناترکمند ما رسایی در خور سامان چین داردلب او را همین خط نیست منشور مسیحاییچنین صد معجز آن سحرآفرین در آستین داردندیدم از خجالت خویش را تا چشم واکردمدرین دریا حبابم طرفه وضعی شرمگین داردسزاوار خطایی هم نیام از ننگ بیقدریبه حالم نسبت نفرین، غرور آفرین داردرهایی نیست ما را از فلک بیخاک گردیدنبه هرجا دانهای هست آسیا زیر نگین داردبه دوش سجده از خود میروم تا آستان اوبه رنگ سایه جهد عاجزان پا از جبین داردسرشکم دود آهم شعلهام داغ دلم بیدلچو شمع از حاصل هستی سراپایم همین داردحضرت ابوالمعانی بیدل رحنویسنده: جاوید فرهادبکوشش: فهیم هنرورRumiBalkhi.Com
11/13/2021 • 1 minute, 25 seconds
زندگینامه مخفی بدخشی - شاعره افغانستانی
زندگینامه بیگم سید نسب مشهور به مخفی بدخشیبکوشش: فهیم هنرورRumiBalkhi.Com
11/13/2021 • 5 minutes, 26 seconds
شراب در اندیشه مولانا
شراب در اندیشه مولانابقلم: زهرا غریبیان لواسانیبکوشش: فهیم هنرورRumiBalkhi.Com
11/1/2021 • 4 minutes
چرا حافظ را لسان الغیب می گویند؟
در این قسمت کوتاه از چگونگی لسان الغیب نامیده شدن حضرت حافظ شیرازی رح آگاه می شویمعیب رندان مکن ای زاهد پاکیزه سرشتکه گناه دگران بر تو نخواهند نوشتمن اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باشهر کسی آن درود عاقبت کار که کشتهمه کس طالب یارند چه هشیار و چه مستهمه جا خانه عشق است چه مسجد چه کنشتسر تسلیم من و خشت در میکدههامدعی گر نکند فهم سخن گو سر و خشتناامیدم مکن از سابقه لطف ازلتو پس پرده چه دانی که که خوب است و که زشتنه من از پرده تقوا به درافتادم و بسپدرم نیز بهشت ابد از دست بهشتحافظا روز اجل گر به کف آری جامییک سر از کوی خرابات برندت به بهشت
10/29/2021 • 2 minutes, 5 seconds
خود را اینقدر ارزان مفروش - فیه ما فیه
فیه ما فیهحضرت مولانا جلال الدین محمد رومی بلخی رحبکوشش: فهیم هنرورRumiBalkhi.com
10/23/2021 • 2 minutes, 30 seconds
عقل همچون پروانه است و معشوق همچون شمع - فیه ما فیه
عقل همچون پروانه است و معشوق همچون شمعبکوشش: فهیم هنرورRumiBalkhi.Com
10/23/2021 • 1 minute, 50 seconds
خداوند جهان پیوسته ناظر - عطار نیشابوری
شاعر: عطار نیشابوری رحبقلم: علی منهاجبکوشش: فهیم هنرورRumiBalkhi.Com
10/21/2021 • 1 minute, 25 seconds
راضیم من شاکرم من ای حریف - مولوی بلخی
راضیم من ش اکرم من ای حریفاین طرف رسوا و پیش حق شریفمثنوی مکملجواب موسی فرعون را در تهدیدی کی میکردشگفت با امر حقم اشراک نیستگر بریزد خونم امرش باک نیستراضیم من شاکرم من ای حریفاین طرف رسوا و پیش حق شریفپیش خلقان خوار و زار و ریشخندپیش حق محبوب و مطلوب و پسنداز سخن میگویم این ورنه خدااز سیهرویان کند فردا تراعزت آن اوست و آن بندگانش ز آدم و ابلیس بر میخوان نشانششرح حق پایان ندارد همچو حقهین دهان بربند و برگردان ورقشاعر: حضرت مولانا جلال الدین محمد رومی بلخیبقلم: علی منهاجبکوشش: فهیم هنرورRumiBalkhi.Com
10/12/2021 • 2 minutes
نسبت عاشق به غفلت می کنند - حافظ شیرازی
نسبت عاشق به غفلت می کنند وان که معشوقی ندارد غافلستغزل کاملپای سرو بوستانی در گلست سرو ما را پای معنی در دلستهر که چشمش بر چنان روی اوفتاد طالعش میمون و فالش مقبلستنیکخواهانم نصیحت می کنند خشت بر دریا زدن بی حاصلستای برادر ما به گرداب اندریم وان که شنعت می زند بر ساحلستشوق را بر صبر قوت غالبست عقل را با عشق دعوی باطلستنسبت عاشق به غفلت می کنند وان که معشوقی ندارد غافلستدیده باشی تشنه مستعجل به آب جان به جانان همچنان مستعجلستبذل جاه و مال و ترک نام و ننگ در طریق عشق اول منزلستگر بمیرد طالبی دربند دوست سهل باشد زندگانی مشکلستعاشقی می گفت و خوش خوش می گریست جان بیاساید که جانان قاتلستسعدیا نزدیک رای عاشقان خلق مجنونند و مجنون عاقلستشاعر: سعدی شیرازیبقلم: علی منهاجبکوشش: فهیم هنرورRumiBalkhi.Com
10/12/2021 • 1 minute, 50 seconds
خفتن عاشق یکی است بر سر دیبا و خار - سعدی شیرازی
خفتن عاشق یکیست بر سر دیبا و خارچون نتواند کشید دست در آغوش یارغزل مکملخفتن عاشق یکیست بر سر دیبا و خارچون نتواند کشید دست در آغوش یارگر دگری را شکیب هست ز دیدار دوستمن نتوانم گرفت بر سر آتش قرارآتش آه است و دود میرودش تا به سقفچشمه چشمست و موج میزندش بر کنارگر تو ز ما فارغی ما به تو مستظهریمور تو ز ما بی نیاز ما به تو امیدوارای که به یاران غار مشتغلی دوستکامغمزدهای بر درست چون سگ اصحاب غاراین همه بار احتمال میکنم و میروماشتر مست از نشاط گرم رود زیر بارما سپر انداختیم گردن تسلیم پیشگر بکشی حاکمی ور بدهی زینهارتیغ جفا گر زنی ضرب تو آسایشستروی ترش گر کنی تلخ تو شیرین گوارسعدی اگر داغ عشق در تو مؤثر شودفخر بود بنده را داغ خداوندگارشاعر: حضرت سعدی شیرازی رحبقلم: علی منهاجبکوشش: فهیم هنرورRumiBalkhi.Com
10/12/2021 • 1 minute, 50 seconds
چگونه سر ز خجالت بر آورم بر دوست - حافظ شیرازی
چگونه سر ز خجالت برآورم بر دوستکه خدمتی به سزا برنیامد از دستمغزل مکملبه غیر از آن که بشد دین و دانش از دستمبیا بگو که ز عشقت چه طرف بربستماگر چه خرمن عمرم غم تو داد به بادبه خاک پای عزیزت که عهد نشکستمچو ذره گر چه حقیرم ببین به دولت عشقکه در هوای رخت چون به مهر پیوستمبیار باده که عمریست تا من از سر امنبه کنج عافیت از بهر عیش ننشستماگر ز مردم هشیاری ای نصیحتگوسخن به خاک میفکن چرا که من مستمچگونه سر ز خجالت برآورم بر دوستکه خدمتی به سزا برنیامد از دستمبسوخت حافظ و آن یار دلنواز نگفتکه مرهمی بفرستم که خاطرش خستمشاعر: حضرت حافظ شیرازی رحبقلم: علی منهاجبکوشش: فهیم هنرورRumiBalkhi.Com
10/12/2021 • 1 minute, 25 seconds
شعله ی درگیر زد بر خس و خاشاک من - علامه اقبال
شعلهٔ در گیر زد بر خس و خاشاک منمرشد رومی که گفت «منزل ما کبریاست»غزل مکملگریهٔ ما بی اثر ناله ما نارساستحاصل این سوز و ساز یک دل خونین نواستدر طلبش دل تپید ، دیر و حرم آفریدما به تمنای او ، او به تمنای ماستپردگیان بی حجاب ، من به خودی در شدمعشق غیورم نگر میل تماشا کراستمطرب میخانه دوش نکتهٔ دلکش سرودباده چشیدن خطاست باده کشیدن رواستزندگی رهروان در تگ و تاز است و بسقافلهٔ موج را جاده و منزلی کجاستشعلهٔ در گیر زد بر خس و خاشاک منمرشد رومی که گفت «منزل ما کبریاست»شاعر: علامه محمد اقبال لاهوریبقلم: علی منهاجبکوشش: فهیم هنرورRumiBalkhi.Com
10/12/2021 • 1 minute
اگر من قصۀ اندوه گویم - عطا ر نیشابوری
حکايت جوان و زخم سنگ منجنيقحکایت مکملجواني داشت ديرينه رفيقيرسيدش زخم سنگ منجنيقيميان خاک و خون آغشته مي گشترسيده جان بلب سرگشته مي گشتدمي دو مانده بود از زندگانيشرفيقش در ميان ناتوانيشبدو گفتا بگو تا چوني آخرجوابش داد تو مجنوني آخراگر سنگي رسد از منجنيقتبداني تو که چونست اين رفيقتولي ناخورده سنگي کي بدانيبگفت اين و برست از زندگانيچه داني تو که مردان در چه دردندولي دانند درد آنها که مردنداگر درد مرا داني دوائيبکن ورنه برو بنشين بجائينصيب من چو ما هم زير ميغستدريغست و دريغست و دريغستمرا صد گونه اندوهست اينجاکه هر يک مه زصد کوهست اينجااگر من قصه اندوه گويمبر دريا و پيش کوه گويمشود چون سنگ که دريا ز اندوهچو دريا اشک گردد جمله کوهچنين نقل درست آمد در اخبارکه هر روزي که صبح آيد پديدارميان چار رکن و هفت دائرشود هفتاد ميغ از غيب ظاهرهر آن دل کو ز حق اندوه داردز شصت و نه بر او اندوه باردولي هر دل که از حق باشدش صبرهمه شادي بر او بارد بيک ابرزمين و آسمان درياي درد استنگردد غرقه هر کو مرد مرد استچو گيرم بر کنار بحر خانهز موجم بيم باشد جاودانهفرو رفتم بدريائي من اي دوستکه جان صد هزاران غرقه اوستچو چندين جان فروشد هر زمانيکجا با ديد آيد نيم جانيعجب نبود که گم گردم بيکبارعجب باشد اگر آيم پديدارشاعر: حضرت عطار نیشابوری رحکتاب: الهي نامهبقلم: علی منهاجبکوشش: فهیم هنرور
10/7/2021 • 1 minute, 50 seconds
مسلمان هست بسیاری به گفتار - عطار نیشابوری
شاعر: عطار نیشابوریبقلم: علی منهاجبکوشش: فهیم هنرورRumiBalkhi.Comدر سئوال کردن مرید ا زحضرت شیخ که شیطان مرا زحمت میدهد و جواب دادن شیخ مرید را فرمایدیکی پیری ز پیران گشت واصلمر او را گشت کل مقصود حاصلچنان شد کز همه عالم نهان شددرون خلوت دل جان جان شدشب و روزش به جز طاعت نبُد کارز کل قانع شده بر روی دلدارچنان واصل بُد اندر خانقه اونهانی دیده بودش روی شه اومریدان داشت بسیاری مر آن پیرهمه با عقل و عشق و رأی و تدبیرولیکن پیر مرد ناتوان بودز معنیّ حقیقت جاودان بودبصورت بس ضعیف و معنی آبادهمه در پیش او بُد در صفت بادمگر روزی مریدی رفت پیششبمعنی بُد مرید و بود خویششسلامی کرد نزدیکش بحالیوز او کرد آن نفس آنجا سؤالیبگفت ای واصل عصر زمانهمرا شیطان همی گیرد بهانهدمادم عین آزارم نمایدبر هر کس زبون خوارم نمایدبر هر کس کند رسوا و خوارمز طعنش آن زمان طاقت ندارمز بس زحمت که اینجا دادم ای پیرنذارم باری اینجاگاه تدبیردمادم خون من اینجا بریزدبکین و بغض این جا می ستیزدمرا اینجایگه او منفعل کرددمادم پیش خلقانم خجل کرداگر بسیارگویم شرح شیطانکه او با من چهاکردست از اینسانملال آید ترا ای شیخ اکبرمرا زین حادثات ای شیخ غمخورتو شیطان خودی آزار کردیابا خود دائما اندر نبردیز خود میبینی اینجاگه بخواریکه عمر خود بضایع میگذاریز خود دیدی بلا و رنج و محنتکه خود را میدهد پیوسته زحمتخود آمیزش تو کردستی کسان رااز آن آزار میبینی تو جان راتو آمیزش مکن با کس چو من شومبین کس خویش وخود هم خویشتن شوتو خود را باش آنگاهی خدابینوگرنه در بر شیطان بلا بینز شیطان بگذر و رحمان طلب کنز جانت در گذر جانان طلب کنز نفس خویشتن شود دور و شونورکه تا در نزد حق باشی تو مشهوربلای تو ز نفس تست اینجاکه اینجا میکنی تو شور وغوغابلا میآید از تو بر تو اینجاکه اینجا میکنی پیوسته سودابلا میآید اینجا بر تو از توکجا باشد خوشی اکنون بر توبلا از تست تو عین بلائیکه اینجامیکنی تو بیوفائیبلا از تست شیطان خود چه باشدبرِ تلبیس تو شیطان که باشدبلا از تست زوبینی زهی دوستنداری هیچ مغزی و توئی پوستبلا ازتست نفس خود زبونیاز آن کز خانه رفتی در برونیبلا از تست میبینی ز شیطانتو شیطانی و کافر نامسلمانمسلمان کرد اوّل تو زبودتکه شیطان نیست آخر می چه بودتمسلمان هست بسیاری بگفتارمسلمانی همی باید بکردارمسلمانی چه باشد راستی دانز عین راستی تو رخ مگردانچرا از نفس میداری تو فریادمرا این معنی من میدار دریادتو شیطان خودی و رهزن خودفتادستی تو در فکر و فن خودتو شیطان خودی و می ندانیکه بَدها میکنی در دهر فانیتو آمیزش مکن با خلق زنهارکه مانی ناگهی زیشان گرفتارچرا چندین تو در بند خلایقشدستی دور و ماندستی ز خالقخلایق جملگی جویای خویشنددر اینجاگاه سرگردان خویشندهمه در بند افسوس و تو در جاهشده مانند کفتار اندر این چاههمه همچون سگ مردار خوارنداز آن چندی فتاده زار و خوارندهمه اینجایگه مانده اسیرندکه چون مردارناگاهی بمیرندهمه اندر پی دنیای مردارفتاده دور مانده هم ز دلدارچو کرکس جملگی در بند مردارشده اندر نهاد خود گرفتارچو دنیا خانهٔ، شیطانست میدانتو بیش از این وجود خود مرنجانمرنجان خود که بس چیز لطیفیبجوهر برتر از اشیا شریفیتوئی از اصل فرط جوهر یارکه ازوی آمدستی تو پدیدارنمیدانی که آوردت از آنجایپس آنگاهی ز خود گم کردت اینجایچو گم کردی وی اندر عشقبازیتو همچون لاشه خر تا چند تازیدر این دنیاکه آزار است جملهخدا زان خیر بیزار است جملهمثال خاکدان پر ز آتشچرا بنشستی اندر وی چنین خوشخوشی با ناخوشی دنبال باشدنبینی عاقبت چون حال باشدچو حال خویش میدانی در آخرچرا خود رانمیدانی در آخرچو زیر خاک خواهد بدتراجاچرا پردازی اینجاخانه و جاازآن اینجا دل خود شاد کردیکه مال خانه را آباد کردیخوشی بنشستی اندر خانهٔ دیوتو دیوانه شدی ای مرد کالیوبکن اینجا هر آنچیزی که خواهیکه اندر عاقبت چون مه بکاهینمیبینی که مه هر ماه در بدرشبی دارد در اینجا لیلةالقدرکه میگیرد کمال اینجا ز خورشیدولی در عاقبت چون نیست جاویدکمالش ناگهان نقصان پذیردچو پیش عقده میافتد بمیردبدان کاندر پی نقصان کمالستپس آنگاهی ز بعد آن زوالستدر آخر چون کمال آید پدیداراگر مرد رهی میباش هشیاربهر کار اوّل و آخر تو بنگرکه هر چیزی بود دنیال آن شرببین در راه حق خود را زمانیکه پر حسرت شدی اینجا جهانیببین کین آفتاب مانده عاجزنکرد از خواب چشمی گرم هرگزببین مه را که چون اندر گداز استگهی اندر نشیب و گه فراز استتو دنیا همچو مه دان سالک اینجاکه خواهی گشت آخر هالک اینجاهلاکت آخرت اینجا یقین دانتو خود را اندر اینجا پیش بین داندلت نوریست از انوار بیچونفتاده اندر اینجاگه پر از خوندلت نوریست اینجاگاه رهبراگر مرد رهی اینجا تو رهبردلت نوریست عین جاودانیولی جانست عین بی نشانیبسی اینجا سلوک خویش کرد استهنوز اندر درون هفت پردهستاگرچه راه پر کرده است اینجانظر کرده بدش در عین ماوارهی نادیده و بر سر دویدهمیان خاک وخون ره طپیدهعجایب مانده سر گردان چو پرگارطلبکارست اینجاگاه مریارطلبکار است و میجوید نهانشکه تا جائی مگر یابی نشانشدل از هر سو که خواهد شد بناچاربماندست او یقین در پنج و درچاردلا تا چند از هر سو دوانیچرا احوال خود اینجا ندانیهمه باتست این شرح و معانیتو مانده اینچنین حیران بمانیهمه با تست تو چیزی نداریکه سلطانی و بیشک شهریاریتو سلطانی وجودی اندر اینجاحققت بود بودی اندر اینجاتو سلطانی و جمله چاکر توولی جانست اینجا رهبر توتوئی سلطانی و سرّ لامکانیبمعنی برتر از هفت آسمانیتو سلطانی و اینجا نیست جایتطلب کن اندر اینجاگه سرایتکه اینجا خانهٔ رنج است و حسرتبس دیدی در اینجاگه تو محنتگذر کن زود تو بینی تو خانهکه افتادی میان صد بهانهچو داری خانهٔ نامی در اینجاچرا اینجا چنین ماندی تو تنهاتو با جان مرهمی کن تا توانیکه جان بنمایدت راه نهانیتو با جان مرهمی کن ای دل خوشکه تا بیرون شوی از عین آتشتو با جان مرهمی کن ای دل دوستکه بیرون آئی اینجاگاه از پوستتو با جان مرهمی کن تا شوی لارسی تو ناگهان در عین الّاتو با جان مرهمی کن تا شوی جانکه هم جانی و گردی عین جانانتو با جان مرهمی کن تا برِ یاربجائی کان نگنجد هیچ دیّارتو باجان مرهمی پیوسته اینجاحقیقت یک نفس پیوسته اینجاتو خودجانی و بی قلب اوفتادیکه اینجاگاه تو همراه بادیمده بر باد خود را یاد میدارکه ناگاهی شوی در نزد دلدارچو تو اندر ید اللّهی فتادهسراسر هست اینجا برگشادهرهت نزدیک و تو دوری ز دلدارکنون ای دل تو معذوری در اینکاردل ودلدار هر دو یک صفاتیدحقیقت ای محقق نور ذاتیدتو هم سرگشتهٔ دل هستی ای جاندر این حسرت بسی خود را مرنجانچو همراه دل ودل همره تستکنون اینجایگه او همره تستچو همراه دلی و او ترا شداز اوّل نکتهٔ اعیان ترا بُدره جانان بیکره در نوردیددر این ره هر دو با هم یار گردیدچو در یک ذات اینجا هم صفاتیدولیکن اندر اینجا بی صفاتیدبرانید این زمان خود را در آن ذاترهائی را دهید اینجای در ذاتیکی گردید اندر عالم کلکه تا رسته شوی در عین این ذلیکی گردید از عین دوتائیکه تا یابید اعیان خدائییکی گردید اندر جوهر ذاتکه دارید این زمان در عین آیاتیکی گردید تا جانان ببینیدعاین خویشتن پنهان ببینیدیکی گردید تا جانان شویدشحقیقت عین آن حضرت بویدشیکی گردید در دید خدائیکه تا پیوسته گردید از جدایییکی گردید کز اصل خدائیدکه این دم در عیان وصل خدائیدجهان جان شما را هست دیدارهمه جزوی و کل اینجاخریدارشما را بس شما اینجا نمانیددوید اینجا و سرّ حق بدانیدنه چندانست اینجا قصهٔ دلکه بتوان گفت اینجا غصّهٔ دلنه چندانست اینجا سرّ اسرارکه جان آید ز گفت من بدیدارنه چندانست اینجاگه معانیکه بتوان کردنم اینجا بیانینه چندانست اینجا درد و تیمارکه بتوان ساخت الّا با رخ یارکه ما را مرهم جان ودلست اوگشاینده رموز مشکلست اوحقیقت او مرا هر لحظه جانیدهد اینجایگه هم داستانیکه بر دید این همه از دیدن اوستنمیبینم یقین چیزی به جز دوستغم دنیا بسی خوردم حقیقتبسی رفتم در این راه طبیعتبآخر بازدیدم سرّ جانانشدم اندر نهاد ذات پنهانبسی در دین ودنیا راز راندمکنون چون پیرگشتم بازماندمجوانان طعنهٔ خوش میزنندمبه طعنه در دل آتش میزنندمولکین هست صبرم تا که ایشانچو من بیچاره گردند و پریشانز پیری سخت غمخوار و اسیرمهمی بینم که اکنون سخت پیرمتنم بی قوّتست و جان ضعیفستولیکن در مکانی دل شریفستبیکره غرق ذات اندر صفاتستدر دل اینجاگه عیان نور ذاتستدلم اینجا حقیقت یافت ناگاههمه اندر شریعت یافت ناگاهشد اینجاگاه اندر آخر کاراگرچه برکشید او رنج و تیماردر آخر در گشودش ناگهانیبر او شد منکشف راز معانیدر آخر گشت اینجا گاه واصلشدش مقصود اینجاگاه حاصلدر آخر باز دیدش روی دلدارکه پرتو نیست اندر کور دلداربسی دردی که خوردست این دل مننمیداند کسی این مشکل منبدرد این یافتم و ز پایداریدمی اینجا ندارم من قراریز بس اینجایگه سالک بُدم منز ناکامی عجب هالک بُدم منسلوک جمله اشیا کردم اینجاز پنهانیش پیدا کردم اینجابسی گفتم من اندر عین افلاکرها کردم نمود آب با خاکنشانی یافتم در بی نشانیحقیقت یافتم گنج معانییکی گنجی طلب میکردم از خویشحجاب اینجا بسی برخاست از پیشز ناگه دست سوی گنج بردمندیدم هیچ چندی رنج بردمچو مخفی بود گنج یار اینجاچگویم نیستم گفتار اینجابسی سوادی این تقویم پختمهنوز از خام کاری نیم پختمبسی گفتیم و هم خواهیم گفتنجواهرهای این معنی بسفتنمرا باید حقیقت هر معانیکه کردستم در اینجا جانفشانیبسی با رند درمیخانه گشتمدر آخر از همه بیگانه گشتمبسی اندر چله سی پاره خواندمکتب آخر در این دریا فشاندمبسی کردم طلب اسرار جانانبهر نوعی در این گفتار پنهانحقیقت دُر فشانی کردهام مناز آنجاگوی وحدت بردهام منکه کردستم سلوک دوست اینجارها کردم حقیقت پوست اینجاچو مغز جان بدیدم از نهانیمرا آن بود کل عین العیانیز مغز جان حقیقت باز دیدمهمه اندر شریعت باز دیدمشریعت سرّ نمایم بود اینجاشریعت درگشایم بود اینجاشریعت راز بنمودم حقیقتهمه من یافتم عین شریعتدلا اکنون چو دید یار داریز معنی منطق بسیار داریتو چندین این بیان آخر چه گوئیهمه از معنی ظاهر چگوئیچو باطن هست از ظاهر گذر کنبسوی ذات کل آخر نظر کنچو اینجا هست روحانی ز ظلمتگذرکن تا نیابی رنج و محنتاگر در عالم پر نور اُفتیوز این دار فنا کل دورافتیچو درای ذات در افعال ماندیچرا در گفتن هر قال ماندیمُوحّد باش و چون مردان ره شوبرافکن دید خود دیدار شه شوموحّد گرد و یکتائی طلب دارکه تا آگه شوی هر لحظه از یارتو آگاهی ولی آگه تر آئیاگرچه نیکوئی نیکوتر آئیتو آگاهی زسرّ لامکانیولی بر هر صفت اسرار دانیتو آگاهدلی در صورت خودبمانده بود اندر نیک و دربدکنون نیک و بدت یکسان شد اینجاهمه دشواریت آسان شد اینجاهمه فضل تو در عین صفت بوددرونت پر ز درد و معرفت بودز دریای دلت در جوهر ذاتشود اینجای همچون عین ذرّاتهمه آلایشت در عین دنیابشد شسته وجودت شد مصفّاوجود جان شد و جان گشت جانانچو خورشیدی کنون در عشق تابانچو خورشیدی کنون نور جهانیهمی یابی عجایب در نهانیتو خورشیدی از آن ذرّات عالمشدند اینجا برِ تو شاد و خرّمتو خورشیدی و صورت سایهٔ تستولیکن در میان همسایهٔ تستتو خورشیدی و هستت ماه انورز ذات خویش اینجاگاه غم خورتو خورشیدی درون سینه داریز نور جان جان دیرینه داریدلا اکنون تو خورشیدی در این تنعجب گردانی از افلاک روشنمنوّر شد جهانی و ز توپر نورکه اندر عالمی بیشک تو مشهورمنوّر شد ز تو اجسام ذرّاتکه هستی بیشکی تو نور آن ذاتتوئی نور و در این ظلمت فتادیولیکن عاقبت سر برگشادیسلوک جمله اشیاء کردهٔ توچرا مانده کنون در پردهٔ تواز این پرده نظر کن هم توئی توچرااکنون توئی اندر دوئی تومنت میدانم و تو نیز میخوانکه دارم من در اینجا سرّ یکسانتو همراهی ابا من هرکجائیچرا اندر چنین دیدی بنائیعیانست اندر اینجا آنچه جستییقین است اینکه بر کام نخستیبمانده زود ازین پرده برون آیهمه ذرّات را تو رهنمون آیهمه ذرّات حیران تو هستندز پیدائیت پنهان تو هستندچراچندین تو اندر بند صورتشدستی این چنین پابند صورتترا چون ذات هست اینجا عیانیترا اعیانست اسرارمعانیاز این عالم ندیدی هیچ سودیوزین آتش ندیدی جز که دودیزیانت سود کن ز آتش برون شوتو اکنون گوش دار این پند بشنویکی خواهی شد ای دل در بر منسزد گر هم تو باشی غمخور مندل حق بین که حق داری تو درخویشطلب کن در بر خود رهبر خویشدلا حق بین و وز حق میمشو دورمشو چندین تو اندر خویش مغروردلا حق بین که حق خواهی شدن تودر آخر جزو و کل خواهی بدن تودلا حق بین و اندر حق فنا گردکه سرگردان نباشی اندر این درددلا حق بین و از حق باش جان توچو دیدی این زمان راز نهان توصفاتی این زمان و راز دیدهنمودخود در اینجا باز دیدهچو دیدی باز مرانجام وآغازدر آن حضرت نخواهی رفت تو بازتو شهباز جهان لامکانیبرون پروازِ کل اندر معانیتو شهبازی و شه راباز بین توکه تا باشی بکل عین الیقین توعجایب جوهری داری تو ای دلزمانی بنگرت این رازمشکلعیان بین باز اکنون درنهانیاگرچه تو دلی مانند جانیدرون خود نظر کن حق یکی دانتو خود حق را یین و بیشکی دانکه هستی پس چرا حیران شدستییقین بنگر که کل جانان شدستیحقیقت حق عیانست ای دل اینجابمعنی برگشاید مشکل اینجاحقیقت حق عیانست ای دل رازبیاب اینجا دَرِ انجام و آغازحقیقت حق عیان و تو نهانیچرا اسرار خود اینجا ندانیحقیقت حق عیانست و یقین اوستترادرمغز بگذر زود زین پوستحقیقت حق عیان و تو خدائیمکن اکنون زبود حق جدائیحقیقت حق عیان بنگر ورا توکه هستی در نهان ماورا تویقین در عشق کل اینجا قدم زناناالحق با من اینجا دم بدم زندمادم زن اناالحق با من اینجاکه گفتم راز کلّی روشن اینجادمادم زن اناالحق همچو من تواناالحق بر همه آفاق زن تودمادم زن اناالحق چو حقی هانکه پیدا شد ترا در عشق برهاندمادم زن اناالحق گر حقی دوستاگرچه در عدم مستغرقی دوستدمادم زن اناالحق در نمودارز شوق دوست شو آونگ از داردمادم زن اناالحق بر سر دارکه بنمودست اینجا یار رخساردمادم زن اناالحق چون احد توبریز و بگذر ازدید خرد تودمادم زن اناالحق چون شدی حقشده فاش اندر اینجا راز مطلقدمادم زن اناالحق در همه رازدرون خود نگر انجام و آغازدمادم زن اناالحق چون یکی یارترا بنماید اینجا لیس فی الدّارچو گشتی واصل از دیدار رویشیکی بینی گرفته های و هویشچو گشتی واصل اندر حق نهانیدرون جملگی تو جانِ جانیچو گشتی واصل اندر حق دمادمنمود سیر او بنگر بعالمچو گشتی واصل و جانت یکی شدنمود هر دو عالم کل یکی شدچو گشتی واصل و آغاز دیدیهم از انجام خود را بازدیدیچو گشتی واصل اندر کوی معشوقنه بینی جز عیان روی معشوقچو گشتی واصل و دلدار یابیپس آنگه خویشتن دلداریابیچو گشتی واصل اندر دار معنییکی بینی همه بازار معنیچو گشتی واصل اندر خودببین تونمود هر دو عالم در یقین توچو گشتی واصل از اعیان جملهتو باشی در نهان پنهان جملهچو گشتی واصل و بینی حقیقتهمه از بهر تو اندر طریقتچو گشتی واصل اینجا جمله یابیتو باشی بیشکی گر این بیابیچو گشتی واصل و منصور گردیببینی جمله وَنْدر نور گردیببینی جملگی اندر دل و جانتو باشی در همه ذرّات پنهانببینی لامکان اندر مکان گممکان لامکان در لامکان گمببینی لا و الّا گرد ولا شوز دید جزو و کلّ کلّی فنا شوز عین واصلان در یاب حق راببر از جزو و کل کلّی سبق راچو میدانی کز آن بودی که بودیکه بود خود در اینجاگه نمودیز بود خود چرا غافل شدستیکه جانِ جانی اینجا درگذشتینه جای تست اینجاگرچه جانیبدان خودرا که کل کون و مکانیمکانت پاک نیست ای جوهر پاکچرا اکنون قرارت هست در خاکاگر آن مسکن اوّل بیابیتو بیخود سوی آن مسکن شتابیدراین مسکن همه درد است و اندوهفروماندی بزیر بار این کوهتو زیر کوه اندوه وبلائیوگرنه از همه آخر هبائینخواهی یافت بی صورت در آن دماگرچه مینماید او دمادمنمییابی چه گویم گر بدانیخدای آشکارا و نهانیاگر برگویم این اسرار دیگرکس اینجا نیست با من یار دیگرهمه غافل شده مانند حیوانمرا این راز اینجاگه به نتوانکه با هر کس نهم اندر میان منکه همدم نیستم اندر جهان منچو همدم نیستم هم با دم خویشهمی گویم بیانی زاندک و بیشچوهمدم نیستم خود یافتستماز آن زینجای من بشتافتستمبسی جستم در اینجا صاحب دردکه باشد همچو من اندر میان فردکه تا با او بگویم سرّ احوالنمود خویشتن در عین احوالندیدم گرچه بسیاری بجستماز آن اینجایگه فارغ نشستمکه همدم جز دمم اینجا ندیدمدم خود اندر اینجا برگزیدمدم خود یافتم سرّ نهانیدر او اسرار عشق لامکانیدم خود یافتم زاندم که دارمدر اینجا اوست کلّی غمگسارمدم خود یافتم جبّار بیچوناز آن این دم زدم من بیچه و چوندم خود یافتم سلطان آفاقکه این دم هست بیشک در جهان طاقدم خود یافتم اللّه را مناز آن اینجا شدم آگاه را مندم من زاندم بیچون یقینستکز آن دم اوّلین و آخرین استدم من دارد آن دم اندر اینجاکه آن دم میندید است آدم اینجادم من هست جان جمله جانهاکه میگوید دمادم این بیانهادم من هست عین نفخ رحمانکه اینجا حق شناسد عین شیطاندم من جز یکی اینجاندید استپدیدار است کل او ناپدید استدم من بین نمود بود آن پاککه این دم محو کرده آب با خاکدم من سلطنت دارد بمعنیکه یک ره ترک کردست دین و دنیاز دنیا درگذشت و یافته یارنمیبیند در اینجا جز که دلدارز دنیا درگذشت و لامکان دیدز دید خود خداوند جهان دیدز دنیا درگذشت و آن جهان شدبمعنی و بصورت جان جان شدز دنیا درگذشت و گشت آزادنمود خویشتن را داد بر بادز دنیا درگذشت و خود نظر کردهمه ذرّات را از خود خبر کردز دنیا درگذشت و گفت اسراردمادم کرد در یک نوع تکرارز دنیا درگذشت و یافت معنیسپرده در یقین اسرار معنیز دنیا درگذشت و جان جان شدبیک ره خالق کون و مکان شدز دنیا درگذشت و جان برانداختوجود خویتشن یکبار بگداختز دنیا درگذشت و در فنا دیدخدا خود را از آن عین بقا دیدز دنیا درگذشت در لاقدم زدزمین و آسمان در عین هم زدیکی شد در فنا محو است دنیانماند اینجایگه جز عین عقبیولیکن چون نمود عشق تکرارهمی آرد دمادم سرّ گفتاربگویم یکدمی مردم نمایمدر این دم دمبدم آن دم نمایمدمی دارم که بیرون جهانستبکل پیدا ز خود اندر نهانستیکی دیدست از خود درگذشتهتمامت سالک آسا در نوشتهیکی دیدست ودر یکی خدایستمیان جملگی عین لقایستیکی دیدست و در یکی کلامستدر این معنی خدای خاص و عام استیکی دیدست این گفتار بشنودمادم سرّ کل از یار بشنویکی دیدست اینجا جز یکی نیستحقیقت جز خدایم بیشکی نیستیکی دیدست و میگویم ز یک منکه در یکی خدا دیدم ز یک منیکی دیدست بنگر مرد اسراریکی دان این همه معنی وگفتاریکی دیدست او واصل نمودهز یکی این همه حاصل نمودهیکی دیدست و عاشق بر صفاتستیکی اعیان نور قدس ذاتستیکی دیدست اینجا درخدائیچگونه او کند اینجا جدائییکی دیدست و اللّه و جلالستزبان عارفان زو گنگ و لالستکه بسیاری در این گویند هردمولی آن دم نمیبینند محرماز آن نامحرمی بیچاره اینجاکه این معنی نداری چاره اینجااز آن نامحرمی کاینجاندیدیدر این معنی زمانی نارسیدیاز آن نامحرمی همچون جمادیکه اینجاگه نداری هیچ دادیاز آن نامحرمی و مانده غافلکه این معنی نکردستی تو حاصلاز آن نامحرمی کاین سرّ نداریکه در پای وصالش سر در آریاز آن نامحرمی کین جایکی تونمیدانی و بیشک در شکی تونه چندانست گفتار تو اینجامیان دمدمه در عین غوغاکه نتوانی که اینجا راز بینیخدای خود در اینجا باز بینیاز آن غافل شدی ای مانده حیرانکه هر لحظه شوی اینجا دگرساندگرسانی نه یکسان همچو منصورکه دریابی یقین اللّه را نورزمین و آسمان پر نور بنگرنظر کن خویشتن منصور بنگرزمین و آسمان در تو پنهانستولی اینجا دلت درمانده حیرانستزمین و آسمان هم نور تو داردهمه ذرّات منشور تو داردزمین و آسمان دید تن تستکه اینجاگاه کلّی روشن تستزمین و آسمان هم در حجابنداگر بگشایی اینجاگاه این بندزمین و آسمان اینجا برافتدنمود جانت کلّی بر سر افتدزمین و آسمان اینجا شود گممثال قطرهٔ در عین قلزمزمین و آسمان اینجا نبینیبجز یک جوهری پیدا نبینیزمین و آسمان گردد یکی دیدمیان این چنین هرگز که بشنیدزمین و آسمان کلّی خدایستبمعنی ابتداو انتهایستزمین و آسمان عکس نمود استدل و جان اندر اینجادر ربودستزمین و آسمان گردان زخود کردز اصل افتاده بود و ذات کل فردزمین و آسمان اینجا مبین توبجز حق گر حقی اینجا حقی توزمین و آسمان او را نظر کناگر مردی دلت را با خبر کنچنان شو کاوّل اینجاگاه بودیعیان بودی ولیکن خود نبودینمیدیدی تو خود را جمله حق بوداز آن این راز میگویند معبودبیانست این معانی پیش عشاقولیکن هر کسی اینجایگه طاقنگردد تا نباشد جمله فانیاگر این رازِ من جمله بدانیبجائی اوفتی ای مانده عاجزکه اینجا کس ندید آنجای هرگزبجائی اوفتی ای مرد بیخودکه یکسانست اینجا نیک با بدبجائی اوفتی کآنجای بُد لاهمه پیغمبران هستند یکتابجائی اوفتی کآنجا زمانستیقین میدان که بیرون جهانستبجائی اوفتی کانجا یقین استحقیقت نی شک و نی کفر و دینستبجائی اوفتی در کلّ اسرارکه آنجا نیست این صورت پدیداربجائی اوفتی ای مانده غافلکه آنجا جان یکی بینی ابا دلبجائی اوفتی کآنجا خدایستترا باشد حقیقت رهنمایستز جمله فارغی در جملگی درجدریغا گر بدانی خویشتن ارجز جمله فارغ و یکتا تو باشیولیکن در بیان خود تو باشیز جمله فارغ و در جمله باقیتو باشی مِیْ تو باشی جمله ساقیز جمله فارغ و دیدار بیچونهمه اندر تو و تو بیچه و چونز جمله فارغ و دید تو باشدهمه در عین تقلید تو باشدز جمله فارغ اینجا باش درویشکه آنجا بیحجابی بنگر از پیشز جمله فارغ اینجا باش و بنگرکه اینجاگه توئی جبار اکبرز جمله فارغ اینجا باش و دریابتو داری مال و جاه و جمله اسبابز جمله فارغ اینجا باش و او شوز من دریاب و هم از من تو بشنودمی بنگر تو این رمز و اشاراتنمودم عشق مردم در عباراتدمادم فهم کن سرّالهیکه میگویم ترا من بی کماهیدمادم فهم کن گر مرد هستینه همچون کافران بت میپرستیدر اینجا دیروبت بیشک نسنجددل صاحب یقین اینجا نسنجدکه این معنی نه تقلید است تحقیقبود سرّ نهانی باب توفیقببر آن گوی از میدان جانتبدان اینجایگه راز نهانتچرا خون میخوری اندر دل خاکنمییابی جمال صانع پاکچرا خون میخوری در خاک فانیاز آن می ره نبردی و ندانیز دانائی صفات ذات بشنورموز کلّ معنی هان تو بگروبر این گفتار من جان برفشان هانبمعنی و بصورت بی نشان هانشود معنی و صورت بین یقین حقابا تو گفتم اکنون راز مطلقچو رازت من دمادم گفتم اینجاحقیقت درّ معنی سفتم اینجاچو رازت مینهم اینجا ابر درچرا اینجا بماندستی تو چون خرسر اندر صورتِ آخر بکردهچو او اینجایگه مر کاه و خوردهنه آخر خر چو راهی میرود بازندیده در یقین انجام و آغازچنان رهبر بود مسکین و غمخَورکه گوئی دیده است آن راه دیگربفعل خود رود آن خر در آن راهبود بیچاره چون حیران و آگاهکند آن راه زیر بار از دلکه تا ناگه رسد در عین منزلچو در منزل رسد بی بار گرددبمانده فارغ از هر بار گرددبِاِسْتَد ناگهی آزاد اینجاکه بیشک داده باشد داد آنجاتو هم دادی ده و میکش تو این بارکه ناگاهان رسی در منزل یارتو اندر منزلی، منزل ندیدهبجز این نقش آب و گل ندیدهتو اندر منزلی و راه کردهبمانده عاجز و بس غصّه خوردهندیدی منزل ای غافل در اینجاکه این دم ماندهٔ بیچاره تنهابهر شرحی که میگویم ندانیهمی ترسم چنین غافل بمانیترا غفلت چنین آزاد کردستمیان آتشت دلشاد کردستکه نادانستهٔ راحت ز چه بازبماندستی تو غافل بی چنین رازز من این راز بشنو بار دیگرکه میگویم ترا اسرار دیگرغبار صورتت بردار یکراهکه تا پیدا شود آنجای آن ماهغبار صورتت بردار از پیشکه تا معنی بیابی مرد درویشغبار صورتت چون رفت حق یابچرا چندین شدی مانند سیمابتو لرزان مانده اندر راه ترسانزهر چیزی دل خود را مترساناگر خود را نترسانی در این رازببینی ناگهان انجام و آغازاگر خود رانترسانی زهر کسرسی اندر خدا این ره ترا بساگر خود رانترسانی در این سرّشود اسرار باطن جمله ظاهراگرخود را نترسانی نترسیعیان فاشست چندینی چه پرسیعیان دریاب چندین گفتگویمیکی حرفست تا چندین چگویمحقیقت جز خداوند دگر نیستکه حق هستی بود چون بنگری نیستز هست و نیست آگه شو در این راهاگر هستی از این اسرار آگاهز هست و نیست هر دو حق یقین استکه هست و نیست رازِ کفر و دینستکجا داند کسی این راز اینجاکه جانان را پدیدست باز اینجاز جانان گر چه میگویند اسرارچه گویم هست جانان ناپدیدارپدیدارست صورت با معانیولکین یار اندر بی نشانیرخت بنموده و تو اوندیدهابا تو گفته و از تو شنیدهتو نشنفتی که او میگویدت هاندمادم هر صفت اینجای برهاندمادم باتو در گفت و شنیدستولکین او بکلّی ناپدیدستدمادم روی بنماید ز پردهمیان جملگی خود گم بکردهچنان خود گم بکردست او زاعزازکه در یکی است کژ بینی مر او بازنمود او یکی و تو دو بینیدرون پرده با او همنشینیاز آن اینجا دو میبین که صورتترا در پیش افتاده کدورتچو رنگ حسن و طبع آز دارینمیدانی که چون جز راز داریز مکر و فعل تلبیس آنگهی شاهنماید روی در آیینه ناگاهز صورت چون برون آئی بیکبارترا برخیزد از هر نقش پنداردرون خانه بینی مر خداوندگشاید آنگهی از تو چنین بندگره بگشاید و آنگه شود باززبان گفتِ این کوته شود بازبدانی اِرْجِعی گر مؤمنی توز حق اینجایگه مینشنوی توندانی اِرْجِعی بشنو زمانیکه داری اندر اینجاگه نشانیولیکن گوش صورت نشنود اینولی چون من ابر این بگرود هینتراچون بازگشتت سوی یارستچرا دلبستگی در کوی یار استترا نی روی باشد اندر این کویمشو ای عاشق اینجا تو بهر سویترا اینجایگه یاراست حاصلکز او ناگه شوی در عشق واصلبوقتی کز خودی آئی برون تونه چون دیوانهٔ اندر جنون توشوی و می ندانی این چه رازستاگرچه دیدهات اینجای باز استنمیبیند یقین اینجا رخ یاردمامد گوشت اینجا پاسخ یاردمی گر غافل آید این نداندچو حیوانان عجب حیران بمانددرون را با برون کل آشنا نیستدر این ظلمت حقیقت روشنا نیستدرونت روشنائی دارد اینجادرونت می جدائی دارد اینجاز خود دور افت تا کلّی شوی نوروگرنه تو بظلمت افتی و دورچو دور افتی دمادم عین ظلمترسد آنگه بیابی عین قربتکنون چون حاصلست اینجا بدان توز دید دید من این رایگان توخدا با تست و تو در جستجوئیدر این معنی تو چون نادان چگوئیبسر گردان شده مانند گوئیاز این معنی چو نادانی چگوئیدگر ره میبری گفتار ما رایقین یارت شود هم یار یارایکی یاریست جمله دوست داردیکی مغز است و جمله پوست داردحجاب یار عین پوست باشدچو پرده رفت کلّی دوست باشدحجاب یار اینست گر بدانیوگرنه چند از این اسرار خوانیحجاب یار اینجا صورت تستاگر باشی چو مردان جهان چُستتو برداری حجاب و ترک گوئیچو نیکو بنگری اکنون تو اوئیتو هستی او ولی صورت حجابستز صورت جمله اعداد و حسابستتو هستی او و او در تو نمودارحجاب اکنون ز پیش خود تو برداریقین درنیستی او را نظر کنکه جانست او و دل را تو خبر کندلت را محو کن تا جان شود پاکنماند این نمود آب با خاکپس آنگه جان یقین را محو گردانرخ خود از همه اینجا بگردانخدا دان و خدا بین و خدا گردوگر غیرست زود از وی جداگردخدا را بین و با او آشنا باشچو با او همنشینی کم بقا باشخدا را بین و با او گو تو رازتاز او بشنو بیانها جمله بازتبگوید جملگی با جانْت با دلوگر تو پی بری این راز مشکلوگر یک ذرّه مانی تو بخود بازنبینی هیچ هم انجام و آغازاگر یک ذرّه ماندستی بصورتکجا باشد بنزدیکت حضورتحضورت در یکی اینجا نمایدنمودصورتت اینجا نمایدحضورت آنگهی باشد در این رازکه بینی اوّلت اینجایگه بازحضورت آنگهی باشد چو عشّاقکه باشی همچو شمس اندر فلک طاقحضورت آنگهی باشد چو عاقلکه در اعیان نباشی هیچ غافلحضورت آنگهی باشد ز دیدارکه او آید ترا کلّی خریدارحضورت آنگهی باشد چو مردانکه بیرون آئی از صورت بدینسانشوی و در یکی آری قدم تویکی دانی وجودت با عدم تووجودت با عدم یکسان نمائینه هر دم خود ز دیگرسان برآئیوجودت با عدم یکی کنی کلرود آنگاه رنج و فکر و هم ذلوجودت با عدم یکسان نمایدپس آنگه باز خود را لا نمایدوجودت با عدم کلّی شود حقتو باشی آنگهی این رازمطلقوجودت با عدم اللّه گرددکسی کین یافت زین آگاه گردددر آخر چون نظر دارد خدایستدرون جملگی او رهنمایستدر آخر راز او بیند در اینجایکی اندر یکی بگزیند اینجادر آخرواصل جانان شود اودرون جملگی پنهان شود اودر آخر راز دار شاه گردددرون جانها اللّه گردددر آخر چون ببیند باشد او جانیقین جانان بود دریاب اعیانبود اعیان همین گر راه بردیرهت اینجا بسوی شاه بردیشه اینجاگه عیان و تو نهانیولی این راز اگر اینجا بدانیشه اینجا رخ چو بنمودست جملهحقیقت مغز نیز و پوست جملههمه او هست و یکی گشته ظاهربهر کسوت کجا دانی تو این سرّهمه او هست ای بیچاره ماندهچنین حیران ودر نظاّره ماندههمه او هست ای درمانده مسکینتو خواهی ماند اندر عشق غمگینهمه او هست غیری نیست اینجاهمه او هست دیری نیست اینجادرون کعبهٔ جان آی و کن سیرنظر کن کعبه را افتاده در دیردرون کعبه آی ای سرّ ندیدهنمود کعبهٔ ظاهر ندیدهچو داری کعبهٔ عشاق تحقیقتوئی در آفرینش طاق تحقیقچو داری کعبهٔ اسرار حاصلچرا در خود نگردانی تو واصلچو داری کعبهٔ جانان یقین استچه جای عقل و فهم و کفر و دین استتراچون کعبه حاصل شد در اینجاحقیقت جانْت واصل شد در اینجاترا چون کعبه جانانست او بینگذر کن این زمان از کفر وز دینترا این دین یقین باید که باشدز کفر عشق دین باید که باشدچو اینجاکفر و دین یکسان نمودستترا زین کف رو دین آخر چه سود استنمیگنجد در اینجا کفر و اسلامکجا گنجد در اینجاننگ با نامنگنجد نام نیک اندر ره عشقکسی باید که باشد آگه عشقاگر آگاه عشقی جمله حق بینبجز حق دیگری را تو بمگزینبجز حق هرچه بینی بت بود آنچوبت بشکست یابی گنج اعیانتراگنجی است اندر جان نهانیچرا خود گنج خود اینجا ندانیز گنجت رنج دیدی هر دمی بازاز آن اینجا ندیدی محرمی بازتواتمام نمود آن ندیدیاز آن اینجا بخاک و خون طپیدیبماندستی ز بهر دین گرفتارحقیقت دین پرستی همچو کفّارنه این باشد نمود عشقبازیکه اینجا گه گرفتی عشقبازینه بازی عشق جانان باختستینه همچون عاشقان جان باختستیتو رسم عاشقان هرگز ندانیکه درمانده بخود بس ناتوانیتو رسم عاشقان دریاب و جان دههزاران جان بیک دم رایگان دهتو یک جان داری و آن خود هبا شدحقیقت او بداند کو بقا شدهزاران جان بیکدم عاشقانهیکی باشد حقیقت جاودانههر آن عاشق که او جانان نگرددحقیقت شمس او رخشان نگرددهر آن عاشق که یک تن گشت صد جانبداند این رموز عشق پنهاننشان بی نشان یاردیدمنمود لیس فی الدّیار دیدمچو جانم بی نشان بُد در نشانمحقیقت فاش شد راز نهانمندانستم که همچون او شوم بازنخواهد مانَدَم انجام و آغازیکی خواهم شدن مانندهٔ دوستکه مغز بی نشانی بود در پوستچو یارم بی نشان بُدْ من بُدَمْ اونظر کردم حقیقت من شدم اوحقیقت راست گفت اینجای منصورکه اینجا میدمم در جمله من صورولی این راز رامحرم بشایدکه دریابد چه صاحب عشق بایدکه این داند نه هر بد جنس جاهلکسی باید که باشد دوست کاملکه این سرّ باز داند آخر کاربهرکس این نشاید گفت زنهارنه هرکس این سزاوار است دریابکجا باشد حقیقت تشنه سیرابنمود عشق جانان را از اینسانبدانستند هم خلوت نشینانبر این امیّد جانها داده اینجاکه تا روزی مگر یابند آنجاکسی کین پی برد از عالم دلحقیقت برگشاید راز مشکلبوقتی کز خودی بیرون شود اوز دید چون و چه بیرون شود اواگر بیچون شوی در چه نمانیحقیقت این معانی بازدانینه هرکس صاحب اسرار گرددکسی باید که او دلدار گرددکه همچون مصطفی در سرّ اسرارشود کلّی ز خود او ناپدیدارزند دم از نمود مَنْ رآنیبرو بیچاره کین مشکل ندانیرموز علم او بد در حقیقتدم این دم او ز دست اندر حقیقتنرستی از طبیعت کی بدانینهایت تا زنی دم از رآنیبوقتی کو دم این زد یقین دیدکه خود را اوّلین و آخرین دیدنمودش بود اوّل نیز آخِرحقیقت جان جان و صاحب سرّبدو تادم زد و آن دم یقین یافتخدادر خویشتن عین الیقین یافتچو او دم زد دَمِ جمله نهان کردحقیقت خویش را او جان جان کرددم جمله نهان شد در دم اواگر دم جوئی اینجاگه دم اوزن آنگه کین حقیقت باز دانیپس آگه راز معنی بازدانیتوئیّ تو نماند حق شوی پاکنهی بر فرق معنی تاج لولاکچو غوّاصی روی در بحر احمد(ص)کنی اینجای محوت نیک و هر بدبیابی دُرّ معنی وصالشببخشد ناگهت اندر کمالشتو در دریای او چون غوطه خوردیحقیقت دُرّ معنی را تو بردیز بودِ او دمی این دم بزن تووگرنه از کجا مردی که زن توتو همچون بی نمود او زنی دمکه او بُد در حقیقت هر دو عالمدوعالم آن زمان در پیش بینیهمه کون و مکان در خویش بینییکی گرددترا ظاهر در آن دیدحقیقت اینست اینجا سرّ توحیدتو مر توحید احمد یاب و حیدراز ایشان گر خدا بینی تو مگذرخدابین باش همچون دید ایشانکه بینی در عیان توحید ایشانتراتوحید از ایشان روشن آیدکه جانت همچو نوری روشن آیدولیکن این معانی سرّ ایشانستمیان واصلان این راز پنهانستچو پنهانست این دم در نهانتکجا پیدا شود راز نهانتوز ایشان منکشف آمد چنین رازاگر یابی از ایشان این یقین بازیقینِ ذاتِ ایشان بودِ جانستبر عشّاق این عین العیانستبرون آئی چو مغز از پوست اینجانبینی در یقین خوددوست اینجابرون آئی و در یکّی زنی دمدرون خویش یابی هر دو عالمبرون آئی و یابی جانِ جانتحقیقت اوست اینجاگه عیانتاز این معنی ببر ای دوست گوئیبزن از عشق کل تو های و هوئینمیدانی که داری جوهر دوستبنادانی بماندستی در این پوستاگر تو مغز جان خواهی رها کنتو مرا این پوست کلّی خود جدا کندرونت دوست دار و پوست شیطانحقیقت جان خود کن عین جانانچو جانان بی نشان آمد حقیقتنه ره ماند و نه نفس و نه طبیعتبسی راهست لیکن هیچ ره نیستبر عشّاق جز دیدار شه نیستخدا در بی نشانی باز بین بازکه اودارد نهان عین الیقین بازخدا را بین و از اشیا گذر کنز دید خویشتن در خود نظر کن
10/7/2021 • 2 minutes
زین تماشاخانهٔ حیرت رهایی مشکل است - ابوالمعانی بیدل
زین تماشاخانهٔ حیرت رهایی مشکل استچون مژه بیدل عبث دامان وحشت بر زدمغزل کاملبیخودی کردم ز حسن بی حجارش سر زدماز میان برداشتم خود را نقابی بر زدموحشتم اسباب امکان را به خاکستر نشاندچون گل از پرواز رنگ آتش به بال و پر زدمسینه لبریز خراش زخم ناخن ساختمهمچو بحر آخر به موج این صفحه را مسطر زدمغافل از معنی جهانی بر عبارت ناز داشتمن هم از نامحرمی بانگی برون در زدمچون هلال از مستی و مخموری عیشم مپرساز هوس خمیازهای گل کردم و ساغر زدمزندگی مخموری رطل گرانی میکشدسنگی از لوح مزار خود کنون بر سر زدمزین شهادتگاه کز بیتابی بسمل پر استعافیت میخواست غفلت بر دم خنجر زدمشور این افسانه سازان درد سر بسیار داشتبا تغافل ساختم حرفی به گوش کر زدماعتبار هستیام این بس که در چشم تمیزخیمهای چون سایه از نقش قدم برتر زدمزین تماشاخانهٔ حیرت رهایی مشکل استچون مژه بیدل عبث دامان وحشت بر زدمشاعر: حضرت ابوالمعانی بیدل رحبقلم: عبدالعزیز مهجور رحبکوشش: فهیم هنرورRumiBalkhi.Com
10/4/2021 • 1 minute, 25 seconds
وه که گر من باز بینم روی یار خویش را - سعدی شیرازی
وه که گر من بازبینم روی یار خویش رامردهای بینی که با دنیا دگربار آمدهستغزل کاملآن تویی یا سرو بستانی به رفتار آمدهستیا ملک در صورت مردم به گفتار آمدهستآن پری کز خلق پنهان بود چندین روزگارباز میبینم که در عالم پدیدار آمدهستعود میسوزند یا گل میدمد در بوستاندوستان یا کاروان مشک تاتار آمدهستتا مرا با نقش رویش آشنایی اوفتادهر چه میبینم به چشمم نقش دیوار آمدهستساربانا یک نظر در روی آن زیبا نگارگر به جانی میدهد اینک خریدار آمدهستمن دگر در خانه ننشینم اسیر و دردمندخاصه این ساعت که گفتی گل به بازار آمدهستگر تو انکار نظر در آفرینش میکنیمن همیگویم که چشم از بهر این کار آمدهستوه که گر من بازبینم روی یار خویش رامردهای بینی که با دنیا دگربار آمدهستآن چه بر من میرود در بندت ای آرام جانبا کسی گویم که در بندی گرفتار آمدهستنی که مینالد همی در مجلس آزادگانزان همینالد که بر وی زخم بسیار آمدهستتا نپنداری که بعد از چشم خواب آلود توتا برفتی خوابم اندر چشم بیدار آمدهستسعدیا گر همتی داری منال از جور یارتا جهان بودهست جور یار بر یار آمدهستشاعر: حضرت سعدی شیرازی رحبقلم: علی منهاجبکوشش: فهیم هنرورRumiBalkhi.Com
10/4/2021 • 1 minute, 25 seconds
لیک حیوانی که چوپانش خداست - مولوی بلخی
جواب گفتن ساحر مرده با فرزندان خود گفتشان در خواب کای اولاد مننیست ممکن ظاهر این را دم زدنفاش و مطلق گفتنم دستور نیستلیک راز از پیش چشمم دور نیستلیک بنمایم نشانی با شماتا شود پیدا شما را این خفانور چشمانم چو آنجا گه رویداز مقام خفتنش آگه شویدآن زمان که خفته باشد آن حکیمآن عصا را قصد کن بگذار بیمگر بدزدی و توانی ساحرستچارهٔ ساحر بر تو حاضرستور نتانی هان و هان آن ایزدیستاو رسول ذوالجلال و مهتدیستگر جهان فرعون گیرد شرق و غربسرنگون آید خدا آنگاه حرباین نشان راست دادم جان باببر نویس الله اعلم بالصوابجان بابا چون بخسپد ساحریسحر و مکرش را نباشد رهبریچونک چوپان خفت گرگ آمن شودچونک خفت آن جهد او ساکن شودلیک حیوانی که چوپانش خداستگرگ را آنجا امید و ره کجاستجادوی که حق کند حقست و راستجادوی خواندن مر آن حق را خطاستجان بابا این نشان قاطعستگر بمیرد نیز حقش رافعستشعر: حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی رومی رحبقلم: علی منهاجبکوشش: فهیم هنرورRumiBalkhi.Com
10/4/2021 • 2 minutes
در جهان پوشیده گشتی و غنی - مولوی بلخی
وصیت کردن پیغامبر علیه السلام مر آن بیمار را و دعا آموزانیدنش مثنوی کاملگفت پیغامبر مر آن بیمار رااین بگو کای سهلکن دشوار راآتنا فی دار دنیانا حسنآتنا فی دار عقبانا حسنراه را بر ما چو بستان کن لطیفمنزل ما خود تو باشی ای شریفمؤمنان در حشر گویند ای ملکنی که دوزخ بود راه مشترکمؤمن و کافر برو یابد گذارما ندیدیم اندرین ره دود و نارنک بهشت و بارگاه آمنیپس کجا بود آن گذرگاه دنیپس ملک گوید که آن روضهٔ خضرکه فلان جا دیدهاید اندر گذردوزخ آن بود و سیاستگاه سختبر شما شد باغ و بستان و درختچون شما این نفس دوزخخوی راآتشی گبر فتنهجوی راجهدها کردید و او شد پر صفانار را کشتید از بهر خداآتش شهوت که شعله میزدیسبزهٔ تقوی شد و نور هدیآتش خشم از شما هم حلم شدظلمت جهل از شما هم علم شدآتش حرص از شما ایثار شدو آن حسد چون خار بد گلزار شدچون شما این جمله آتشهای خویشبهر حق کشتید جمله پیش پیشنفس ناری را چو باغی ساختیداندرو تخم وفا انداختیدبلبلان ذکر و تسبیح اندروخوش سرایان در چمن بر طرف جوداعی حق را اجابت کردهایددر جحیم نفس آب آوردهایددوزخ ما نیز در حق شماسبزه گشت و گلشن و برگ و نواچیست احسان را مکافات ای پسرلطف و احسان و ثواب معتبرنی شما گفتید ما قربانییمپیش اوصاف بقا ما فانییمما اگر قلاش و گر دیوانهایممست آن ساقی و آن پیمانهایمبر خط و فرمان او سر مینهیمجان شیرین را گروگان میدهیمتا خیال دوست در اسرار ماستچاکری و جانسپاری کار ماستهر کجا شمع بلا افروختندصد هزاران جان عاشق سوختندعاشقانی کز درون خانهاندشمع روی یار را پروانهاندای دل آنجا رو که با تو روشنندوز بلاها مر ترا چون جوشنندبر جنایاتت مواسا میکننددر میان جان ترا جا میکنندزان میان جان ترا جا میکنندتا ترا پر باده چون جا میکننددر میان جان ایشان خانه گیردر فلک خانه کن ای بدر منیرچون عطارد دفتر دل وا کنندتا که بر تو سرها پیدا کنندپیش خویشان باش چون آوارهایبر مه کامل زن ار مه پارهایجزو را از کل خود پرهیز چیستبا مخالف این همه آمیز چیستجنس را بین نوع گشته در روشغیبها بین عین گشته در رهشتا چو زن عشوه خری ای بیخرداز دروغ و عشوه کی یابی مددچاپلوس و لفظ شیرین و فریبمیستانی مینهی چون زن به جیبمر ترا دشنام و سیلی شهانبهتر آید از ثنای گمرهانصفع شاهان خور مخور شهد خسانتا کسی گردی ز اقبال کسانزانک ازیشان خلعت و دولت رسددر پناه روح جان گردد جسدهر کجا بینی برهنه و بینوادان که او بگریختست از اوستاتا چنان گردد که میخواهد دلشآن دل کور بد بیحاصلشگر چنان گشتی که استا خواستیخویش را و خویش را آراستیهر که از استا گریزد در جهاناو ز دولت میگریزد این بدانپیشهای آموختی در کسب تنچنگ اندر پیشهٔ دینی بزندر جهان پوشیده گشتی و غنیچون برون آیی ازینجا چون کنیپیشهای آموز کاندر آخرتاندر آید دخل کسب مغفرتآن جهان شهریست پر بازار و کسبتا نپنداری که کسب اینجاست حسبحق تعالی گفت کین کسب جهانپیش آن کسبست لعب کودکانهمچو آن طفلی که بر طفلی تندشکل صحبتکن مساسی میکندکودکان سازند در بازی دکانسود نبود جز که تعبیر زمانشب شود در خانه آید گرسنهکودکان رفته بمانده یک تنهاین جهان بازیگهست و مرگ شبباز گردی کیسه خالی پر تعبکسب دین عشقست و جذب اندرونقابلیت نور حق را ای حرونکسب فانی خواهدت این نفس خسچند کسب خس کنی بگذار بسنفس خس گر جویدت کسب شریفحیله و مکری بود آن را ردیفشاعر: مولانا جلال الدین محمد رومی بلخیبقلم: علی منهاجبکوشش: فهیم هنرورRumiBalkhi.Com
10/4/2021 • 1 minute, 50 seconds
نزدیک تو ام مرا مبین دور - مولوی بلخی
نزدیک توام مرا مبین دورپهلوی منی مباش مهجورغزل کاملنزدیک توام مرا مبین دورپهلوی منی مباش مهجورآن کس که بعید شد ز معمارکی گردد کارهاش معمورچشمی که ز چشم من طرب یافتشد روشن و غیب بین و مخمورهر دل که نسیم من بر او زدشد گلشن و گلستان پرنوربی من اگرت دهند شهدییک شهد بود هزار زنبوربی من اگرت امیر سازندباشی بتر از هزار مأمورمیهای جهان اگر بنوشیبیمن نشود مزاج محروردر برق چه نامه بر توان خواندآخر چه سپاه آید از مورخلقان برقند و یار خورشیدبیگفت تو ظاهرست و مشهورخلقان مورند و ما سلیمانخاموش صبور باش و مستورشاعر: حضرت مولانا جلال الدین محمد رومی بلخی رحبقلم: علی منهاجبکوشش: فهیم هنرورRumiBalkhi.Com
10/4/2021 • 1 minute, 50 seconds
من آن مرغم که هر شام و سحرگاه - حافظ شیرازی
من آن مرغم که هر شام و سحرگاهز بام عرش میآید صفیرمغزل کاملمزن بر دل ز نوک غمزه تیرمکه پیش چشم بیمارت بمیرمنصاب حسن در حد کمال استزکاتم ده که مسکین و فقیرمچو طفلان تا کی ای زاهد فریبیبه سیب بوستان و شهد و شیرمچنان پر شد فضای سینه از دوستکه فکر خویش گم شد از ضمیرمقدح پر کن که من در دولت عشقجوان بخت جهانم گر چه پیرمقراری بستهام با می فروشانکه روز غم به جز ساغر نگیرممبادا جز حساب مطرب و میاگر نقشی کشد کلک دبیرمدر این غوغا که کس کس را نپرسدمن از پیر مغان منت پذیرمخوشا آن دم کز استغنای مستیفراغت باشد از شاه و وزیرممن آن مرغم که هر شام و سحرگاهز بام عرش میآید صفیرمچو حافظ گنج او در سینه دارماگر چه مدعی بیند حقیرمبقلم: علی منهاجبکوشش: فهیم هنرورRumiBalkhi.Com
10/4/2021 • 1 minute, 25 seconds
به یک کرشمه که نرگس به خود فروشی کرد - حافظ شیرازی
به یک کرشمه که نرگس به خودفروشی کردفریب چشم تو صد فتنه در جهان انداختغزل کاملخمی که ابروی شوخ تو در کمان انداختبه قصد جان من زار ناتوان انداختنبود نقش دو عالم که رنگ الفت بودزمانه طرح محبت نه این زمان انداختبه یک کرشمه که نرگس به خودفروشی کردفریب چشم تو صد فتنه در جهان انداختشراب خورده و خوی کرده میروی به چمنکه آب روی تو آتش در ارغوان انداختبه بزمگاه چمن دوش مست بگذشتمچو از دهان توام غنچه در گمان انداختبنفشه طره مفتول خود گره میزدصبا حکایت زلف تو در میان انداختز شرم آن که به روی تو نسبتش کردمسمن به دست صبا خاک در دهان انداختمن از ورع می و مطرب ندیدمی زین پیشهوای مغبچگانم در این و آن انداختکنون به آب می لعل خرقه میشویمنصیبه ازل از خود نمیتوان انداختمگر گشایش حافظ در این خرابی بودکه بخشش ازلش در می مغان انداختجهان به کام من اکنون شود که دور زمانمرا به بندگی خواجه جهان انداختشاعر: حضرت حافظ شیرازی رحبقلم: اصغر طاهرزادهبکوشش: فهیم هنرورRumiBalkhi.Com
10/4/2021 • 2 minutes
دیدیم جلوهای که کس آنجا نمیرسد - ابوالمعانی بیدل
دیدیم جلوهای که کس آنجا نمیرسد - ابوالمعانی بیدل
9/10/2021 • 1 minute, 50 seconds
همچون کاسه بر سر آب - شمس الدین تبریزی
همچون کاسه بر سر آب - شمس الدین تبریزی رح
9/8/2021 • 45 seconds
طلسم حیرتم ویک نفس قرارم نیست - ابوالمعانی بیدل
طلسم حیرتم ویک نفس قرارم نیست - ابوالمعانی بیدل
9/8/2021 • 2 minutes
رهایی چیست - منصور حلاج
رهایی چیست - حضرت منصور حلاج رح
8/27/2021 • 1 minute, 25 seconds
رفتیم اگر ملول شدی از نشست ما - سعدی شیرازی
رفتیم اگر ملول شدی از نشست ما - سعدی شیرازی
8/23/2021 • 1 minute, 25 seconds
ای سنایی گر هوای خوبرویان میکنی - حکیم سنایی غزنوی
ای سنایی گر هوای خوبرویان میکنیاز نخستت ساخت باید دبه و زنبیل راغزل کاملمرد بی حاصل نیابد یار با تحصیل راجان ابراهیم باید عشق اسماعیل راگر هزاران جان لبش را هدیه آرم گویدمنزد عیسا تحفه چون آری همی انجیل رازلف چون پرچین کند خواری نماید مشک راغمزه چون بر هم زند قیمت فزاید نیل راچون وصال یار نبود گو دل و جانم مباشچون شه و فرزین نباشد خاک بر سر فیل رااز دو چشمش تیز گردد ساحری ابلیس راوز لبانش کند گردد تیغ عزراییل راگر چه زمزم را پدید آورد هم نامش به پایاو به مویی هم روان کرد از دو چشمم نیل راجان و دل کردم فدای خاکپایش بهر آنکاز برای کعبه چاکر بود باید میل راآب خورشید و مه اکنون برده شد کو بر فروختدر خم زلف از برای عاشقان قندیل راای سنایی گر هوای خوبرویان میکنیاز نخستت ساخت باید دبه و زنبیل راحضرت حکیم سنایی غزنوی رحبقلم: محترم علی منهاجبکوشش: فهیم هنرورRumiBalkhi.Com
7/19/2021 • 1 minute, 25 seconds
فکر زنبور است و آن خواب تو آب - مولوی بلخی
فکر زنبور است و آن خواب تو آب - مولوی بلخی
7/9/2021 • 45 seconds
تا همه ب جنبند - شمس الدین محمد تبریزی
مقالات شمس الدین محمد تبریزیبکوشش فهیم هنرور
4/25/2021 • 41 seconds
این شیطان را هیچ چیز نسوزد - شمس الدین محمد تبریزی
مقالات شمس الدین محمد تبریزیبکوشش فهیم هنرور
4/25/2021 • 41 seconds
حسرت کمتر باشد - شمس الدین محمد تبریزی
مقالات شمس الدین محمد تبریزیبکوشش فهیم هنرور
4/25/2021 • 41 seconds
اگر یار من چون من بودی - شمس الدین محمد تبریزی
مقالات حضرت شمس الدین محمد تبریزی رحبکوشش فهیم هنرور
4/24/2021 • 41 seconds
در اندرون من بشارتی هست - شمس الدین محمد تبریزی
مقالات حضرت شمس الدین محمد تبریزی رحبکوشش فهیم هنرور
4/24/2021 • 1 minute
دست ما و دامن حیرت که در بزم وصال - ابوالمعانی بیدل
شاعر: حضرت ابوالمعانی بیدل رحبقلم: عبدالعزیز مهجوربکوشش: فهنیم هنرور
4/24/2021 • 1 minute, 25 seconds
نزاکت هاست در آغوش مینا خانه حیرت - ابوالمعانی بیدل
شاعر: حضرت ابوالمعانی بیدل رحبقلم: عبدالعزیز مهجوربکوشش: فهیم هنرورRumiBalkhi.Com
4/24/2021 • 2 minutes
کسی کو یک جهت بیند جمالی - عطار نیشابوری
شاعر - عطار نیشابوریبقلم: علی منهاحبکوشش: فهیم هنرور
4/17/2021 • 2 minutes
مهر جاهل را چنین دان ای رفیق - مولوی بلخی
شاعر: مولانا جلال الدین محمد بلخیبقلم: علی منهاجبکوشش: فهیم هنرور
4/13/2021 • 1 minute, 25 seconds
اکنون وقت رفتن شد - شمس تبریزی
اکنون وقت رفتن شد - شمس تبریزی
4/11/2021 • 41 seconds
آنکس که مرا دشنام میدهد - شمس تبریزی
آنکس که مرا دشنام میدهد - شمس تبریزی
4/11/2021 • 41 seconds
جسم خاک از عشق بر افلاک شد -مولوی بلخی
جسم خاک از عشق بر افلاک شد -مولوی بلخی
4/11/2021 • 1 minute, 25 seconds
ای صفر اعتبار خیال جهان پوچ - ابوالمعانی بیدل
شاعر: حضرت ابوالمعانی بیدل رحبقلم: جاوید فرهادبکوشش: فهیم هنرورRumiBalkhi.Com
4/11/2021 • 2 minutes
در آن محفل که حیرت ترجمان راز دل باشد - ابوالمعانی بیدل
شاعر: حضرت ابوالمعانی بیدل رحبقلم: تابش عمر عالمیبکوشش: فهیم هنرورRumiBalkhi.Com
4/4/2021 • 4 minutes
گرت باید به هر دم تازه جانی - عطار نیشابوری
شاعر: حضرت عطار نیشابوری رحنویسنده: علی منهاجہبکوشش: فهیم هنرورRumiBalkhi.Com
4/3/2021 • 1 minute, 25 seconds
مرا با وجود تو هستی نماند - سعدی شیرازی
شاعر: حضرت سعدی شیرازی رحبقلم: علی منهاجبکوشش: فهیم هنرورRumiBalkhi.Com
3/27/2021 • 2 minutes
سخن من بدست من نیست - فیه ما فیه
نویسنده: مولانا جلال الدین محمد بلخی رحبکوشش: فهیم هنرورRumiBalkhi.Com
3/23/2021 • 41 seconds
چه میپرسی میان سینه دل چیست - علامه اقبال لاهوری
شاعر: علامه اقبال لاهورینویسنده: علی منهاجبکوشش: فهیم هنرورRumiBalkhi.Com
3/23/2021 • 1 minute, 25 seconds
از آنچه نیست مخور غم - ابوالمعانی بیدل
شاعر: حضرت ابوالمعانی بیدل رحنویسنده: تابش عمر عالمیبکوشش: فهیم هنرورRumiBalkhi.Com
3/23/2021 • 2 minutes
پیر رومی را رفیق راه ساز - علامه اقبال لاهوری
شاعر: علامه محمد اقبال بقلم: علی منهاجبکوشش: فهیم هنرور
3/23/2021 • 1 minute, 25 seconds
ای نور چشم من سخنی هست گوش کن - حافظ شیرازی
ای نور چشم من سخنی هست گوش کن - حافظ شیرازی
3/20/2021 • 1 minute, 25 seconds
اگر یار من چون من بودی - شمس تبریزی
اگر یار من چون من بودی - شمس تبریزی
3/20/2021 • 41 seconds
محو شوقم از غم اسباب راحت فارغم - ابوالمعانی بیدل
شاعر: حضرت ابوالمعانی بیدل رحنویسنده: عبدالعزیز مهجوربکوشش: فهیم هنرورRumiBalkhi.Com
3/17/2021 • 1 minute, 32 seconds
در بنای حیرت از حسن تو می بینم خلل - ابوالمعانی بیدل
شاعر: حضرت ابوالمعانی بیدلبقلم: عبدالعزیز مهجوربکوشش: فهیم هنرورRumiBalkhi.Com
3/16/2021 • 1 minute, 25 seconds
تلاش مقصد دیدار حیرتست اینجا - ابوالمعانی بیدل
شاعر: حضرت ابوالمعانی بیدل رحنویسنده: عبدالعزیز مهجوربکوشش: فهیم هنرورRumiBalkhi.Com
3/15/2021 • 1 minute, 32 seconds
بر فسون های امل مغرور جمعیت مباش - ابوالمعانی بیدل
شاعر: حضرت ابوالمعانی بیدل رحنویسنده: تابش عمر عالمیبکوشش: فهیم هنرورRumiBalkhi.Com
3/14/2021 • 2 minutes, 12 seconds
تا ز آغوش وداعت داغ حیرت چیده است - ابوالمعانی بیدل
شاعر: حضرت ابوالمعانی بیدل رحنویسنده: عبدالعزیز مهجوربکوشش: فهیم هنرورRumiBalkhi.Com
3/14/2021 • 1 minute, 9 seconds
آخر گره حیرت ما باز نگردید - ابوالمعانی بیدل
شاعر: حضرت ابوالمعانی بیدل رحنویسنده: عبدالعزیز مهجوربکوشش: فهیم هنرورRumiBalkhi.Com
3/14/2021 • 1 minute, 9 seconds
پای این میدان نداری جامۀ مردان مپوش - سنایی غزنوی
شاعر: حضرت سنایی غزنوی رحنویسنده: علی منهاجبکوشش: فهیم هنرورRumiBalkhi.Com
3/14/2021 • 1 minute, 36 seconds
وه که گر من باز بینم روی یار خویش را -سعدی شیرازی
شاعر: حضرت سعدی شیرازی رحنویسنده: علی منهاجبکوشش: فهیم هنرورRumiBalkhi.Com
3/14/2021 • 1 minute, 36 seconds
این نان و آب چرخ چو سیل است بی وفا - مولوی بلخی
Listen to my newest episode and discover more great content from my show!
3/14/2021 • 51 seconds
جانها چو سیلابی روان تا ساحل دریای جان - مولوی بلخی
Listen to my newest episode and discover more great content from my show!
3/14/2021 • 1 minute, 17 seconds
اگر کسی مرا تمام بشناسد - شمس تبریزی
Listen to my newest episode and discover more great content from my show!
3/14/2021 • 20 seconds
نفس فرمانبردار - شمس تبریزی
Listen to my newest episode and discover more great content from my show!
3/14/2021 • 44 seconds
ره به صحبت من - شمس تبریزی
Listen to my newest episode and discover more great content from my show!
3/14/2021 • 25 seconds
نفع در این است - شمس تبریزی
Listen to my newest episode and discover more great content from my show!
3/14/2021 • 25 seconds
درویش و پادشاه - فیه ما فیه - مولوی بلخی
Listen to my newest episode and discover more great content from my show!
3/14/2021 • 42 seconds
ملول و گریزان - فیه ما فیه - مولوی بلخی
Listen to my newest episode and discover more great content from my show!
3/14/2021 • 34 seconds
اعتقاد گرم و سرد - شمس تبریزی
Listen to my newest episode and discover more great content from my show!
3/14/2021 • 20 seconds
راهزنان دین محمد - شمس تبریزی
راهزنان دین محمد - شمس تبریزی
3/14/2021 • 20 seconds
به نیکی یاد کردن - فیه ما فیه - مولوی بلخی
به نیکی یاد کردن - فیه ما فیه - مولوی بلخی
3/14/2021 • 1 minute, 4 seconds
به خدا باز گردد - شمس تبریزی
به خدا باز گردد - شمس تبریزی
3/14/2021 • 38 seconds
از مسلمانی - شمس تبریزی
از مسلمانی - شمس تبریزی
3/14/2021 • 38 seconds
اندکِ روشنایی - مجالس سبعه - مولوی بلخی
اندکِ روشنایی - مجالس سبعه - مولوی بلخی
3/14/2021 • 47 seconds
جانا بیار باده که ایام میرود - مولوی بلخی
جانا بیار باده که ایام میرود - مولوی بلخی
3/14/2021 • 1 minute, 26 seconds
بهر دگران چند کنم وعظ طرازي - ابوالمعانی بیدل
بهر دگران چند کنم وعظ طرازيايکاش شوم حرفي و در گوش خود افتمغزل کاملکو جهد که چون بوي گل از هوش خود افتميعني دو سه گام آنسوي آغوش خود افتمدر سوختنم شمع صفت عرض نيازيستمپسند که در آتش خاموش خود افتمدر خاک ره افتاده ام اما چه خيالستکز ياد شب وعده فراموش خود افتمبهر دگران چند کنم وعظ طرازيايکاش شوم حرفي و در گوش خود افتمعمريست که دريا بکنار است حبابمآن به که در انديشه آغوش خود افتمشور طلبم مانع تحقيق وصالستخمخانه رازم اگر از جوش خود افتماي بخت سيه روز چرا سايه نکرديتا در قدم سرو قباپوش خود افتمبيدل همه تن بار خودم چون نفس صبحبر دوش که افتم اگر از دوش خود افتمحضرت ابوالمعانی بیدل رحنویسنده: محمد میرویس غیاثیبکوشش: احمد فهیم هنرور
3/14/2021 • 1 minute, 11 seconds
چون سايه زسر تا قدمم ذوق سجوديست - ابوالمعانی بیدل
چون سايه زسر تا قدمم ذوق سجوديستبگذار که در پاي سراپاي تو افتمغزل کاملکو شور دماغي که بسوداي تو افتمگردي کنم ايجاد و بصحراي تو افتمعمريست درين باغ پرافشان اميدمشايد چو نگه بر گل رعناي تو افتمآنزلف پريشان همه جا فتنه فگند استهر دام که بينم بتمناي تو افتمچون سايه زسر تا قدمم ذوق سجوديستبگذار که در پاي سراپاي تو افتممپسند که امرزو من گمشده فرصتدر کشمکش وعده فرداي تو افتمخورشيد گريبان خيالات نداردکو لفظ که در فکر معماي تو افتمپرواي خم ابروي ناز فلکم نيستهيهات گر از طاق دل آراي تو افتمچون سيل درين دشت و درم نيست تسلييارب روم از خويش بدرياي تو افتم(بيدل) بره عشق تلاشت خجلم کردپيش آ قدمي چند که در پاي تو افتمحضرت ابوالمعانی بیدل رحنویسنده: محمد میرویس غیاثیبکوشش: احمد فهیم هنرور
3/14/2021 • 1 minute, 20 seconds
چشميکه ندارد نظري حلقه دام است - ابوالمعانی بیدل
چشميکه ندارد نظري حلقه دام استهر لب که سخن سنج نباشد لب بام استغزل کاملچشميکه ندارد نظري حلقه دام استهر لب که سخن سنج نباشد لب بام استبيجوهري از هرزه درائيست زبانراتيغي که بزنگار فرو رفت نيام استمغرور کمالي زفک شکوه چه لازمکار تو هم از پختگي طبع تو خام استاي شعله اميد نفس سوخته تا چندفرد است که پرواز تو فرسوده دام استنوميديم از قيد جهان شکوه نداردبادام و قفس طاير پر ريخته رام استکي صبح نقاب افگند از چهره که امشبآئينه بخت سيهم در کف شام استني صبر بدل ماند و نه حيرت بنظرهااي سيل دل و برق نظر اينچه خرام استمستند اسيران خم و پيچ محبتدر حلقه کيسوي تو ذکر خط جام استبگذر زغنا تا نشوي دشمن احباباول سبق حاصل زر ترک سلام استگويند بهشت است همان راحت جاويدجائيکه بداغي نطپد دل چه مقام استچشم تو نه بست است مگر گفت و شنودتمحو خودي اي بيخبر افسانه کدام است(بيدل) بگمان محو يقينم چه توان کردکم فرصتي از وصل پرستان چه پيام استحضرت ابوالمعانی بیدل رحنویسنده: محمد میرویس غیاثیبکوشش: احمد فهیم هنرور
3/14/2021 • 2 minutes, 51 seconds
رسوایی عاشق به ره یار بهشتی است - ابوالمعانی بیدل
رسوایی عاشق به ره یار بهشتی استای کاش درین کوچه به چنگ عسس افتمغزل کاملکی در قفس و دام هوا و هوس افتمآن شعله نیام من که به هر خار و خس افتمدر قطرهام انداز محیطست پر افشانحیف است کز افسون گهر در قفس افتماز بی نفسی کم نشود ربط خروشمدر قافلهٔ حیرت اگر چون جرس افتمبیقدر نیام گر به چمن سازی تسلیمدر خاک به رنگ ثمر پیش رس افتمرسوایی عاشق به ره یار بهشتی استای کاش درین کوچه به چنگ عسس افتماندیشهٔ تغییر وفا هوش گداز استترسم که رود عشق و به دام هوس افتمچون شانه به این سعی نگون درخم زلفتچندان که قدم پیش نهم باز پس افتماز بس که دو تا گشتهام از بار ضعیفیخلخال شمارد چو به پای مگس افتمفریاد نفس سوختگان عجز نگاهیستای وای که دور از تو به یک نالهرس افتمچون صبح اگر دم زنم از جرات هستیاز شرم شوم آب و به فکر نفس افتمسر تا قدمم نیست به جز قطرهٔ اشکیعالم همه یارست به پای چه کس افتمطاووس ز نقش پر خود دام به دوش استبیدل چه عجب گر ز هنر در قفس افتمحضرت ابوالمعانی بیدل رحنویسنده: محمد میرویس غیاثیبکوشش: احمد فهیم هنرور
3/14/2021 • 1 minute, 16 seconds
طاوس ز نقش پر خود دام بدوش است - ابوالمعانی بیدل
طاوس ز نقش پر خود دام بدوش استبيدل چه عجب گر زهنر در قفس افتمغزل کاملکي در قفس و دام هوا و هوس افتمآنشعله نيم من که بهر خار و خس افتمدر قطره ام انداز محيطست پرافشانحيف است کز افسون گهر در قفس افتماز بي نفسي کم نشود ربط خروشمدر قافله حيرت اگر چون جرس افتمبيقدرنيم گر بچمن سازي تسليمدر خاک برنگ ثمر پيش رس افتمرسوائي عاشق بره يار بهشتي استايکاش درين کوچه بچنگ عسس افتمانديشه تغيير وفا هوش گداز استترسم که رود عشق و بدام هوس افتمچون شانه باين سعي نگون در خم زلفتچندانکه قدم پيش نهم باز پس افتماز بسکه دو تا گشته ام از بار ضعيفيخلخال شمارد چو بپاي مگس افتمفرياد نفس سوختگان عجز نگاهيستاي واي که دور از تو بيک ناله رس افتمچون صبح اگر دم زنم از جرأت هستياز شرم شوم آب و بفکر نفس افتمسر تا قدمم نيست بجز قطره اشکيعالم همه يار است بپاي چه کس افتمطاوس زنقش پر خود دام بدوش استبيدل چه عجب گر زهنر در قفس افتمحضرت ابوالمعانی بیدل رحنویسنده: محمد میرویس غیاثیبکوشش: احمد فهیم هنرور
3/14/2021 • 1 minute, 7 seconds
چون سيل درين دشت و درم نيست تسلی - ابوالمعانی بیدل
چون سيل درين دشت و درم نيست تسلیيارب روم از خويش بدرياي تو افتمغزل کاملکو شور دماغي که بسوداي تو افتمگردي کنم ايجاد و بصحراي تو افتمعمريست درين باغ پرافشان اميدمشايد چو نگه بر گل رعناي تو افتمآنزلف پريشان همه جا فتنه فگند استهر دام که بينم بتمناي تو افتمچون سايه زسر تا قدمم ذوق سجوديستبگذار که در پاي سراپاي تو افتممپسند که امرزو من گمشده فرصتدر کشمکش وعده فرداي تو افتمخورشيد گريبان خيالات نداردکو لفظ که در فکر معماي تو افتمپرواي خم ابروي ناز فلکم نيستهيهات گر از طاق دل آراي تو افتمچون سيل درين دشت و درم نيست تسلييارب روم از خويش بدرياي تو افتمبيدل بره عشق تلاشت خجلم کردپيش آ قدمي چند که در پاي تو افتمحضرت ابوالمعانی بیدل رحنویسنده: محمد میرویس غیاثیبکوشش: احمد فهیم هنرور
3/14/2021 • 1 minute, 5 seconds
در خاک ره افتاده ام اما چه خيالست - ابوالمعانی بیدل
در خاک ره افتاده ام اما چه خيالستکز ياد شب وعده فراموش خود افتمغزل کاملکو جهد که چون بوي گل از هوش خود افتميعني دو سه گام آنسوي آغوش خود افتمدر سوختنم شمع صفت عرض نيازيستمپسند که در آتش خاموش خود افتمدر خاک ره افتاده ام اما چه خيالستکز ياد شب وعده فراموش خود افتمبهر دگران چند کنم وعظ طرازيايکاش شوم حرفي و در گوش خود افتمعمريست که دريا بکنار است حبابمآن به که در انديشه آغوش خود افتمشور طلبم مانع تحقيق وصالستخمخانه رازم اگر از جوش خود افتماي بخت سيه روز چرا سايه نکرديتا در قدم سرو قباپوش خود افتمبيدل همه تن بار خودم چون نفس صبحبر دوش که افتم اگر از دوش خود افتمحضرت ابوالمعانی بیدل رحنویسنده: محمد میرویس غیاثیبکوشش: احمد فهیم هنرور
3/14/2021 • 1 minute, 27 seconds
کي در قفس و دام هوا و هوس افتم - ابوالمعانی بیدل
کي در قفس و دام هوا و هوس افتمآنشعله نيم من که بهر خار و خس افتمغزل کاملکي در قفس و دام هوا و هوس افتمآنشعله نيم من که بهر خار و خس افتمدر قطره ام انداز محيطست پرافشانحيف است کز افسون گهر در قفس افتماز بي نفسي کم نشود ربط خروشمدر قافله حيرت اگر چون جرس افتمبيقدرنيم گر بچمن سازي تسليمدر خاک برنگ ثمر پيش رس افتمرسوائي عاشق بره يار بهشتي استايکاش درين کوچه بچنگ عسس افتمانديشه تغيير وفا هوش گداز استترسم که رود عشق و بدام هوس افتمچون شانه باين سعي نگون در خم زلفتچندانکه قدم پيش نهم باز پس افتماز بسکه دو تا گشته ام از بار ضعيفيخلخال شمارد چو بپاي مگس افتمفرياد نفس سوختگان عجز نگاهيستاي واي که دور از تو بيک ناله رس افتمچون صبح اگر دم زنم از جرأت هستياز شرم شوم آب و بفکر نفس افتمسر تا قدمم نيست بجز قطره اشکيعالم همه يار است بپاي چه کس افتمطاوس زنقش پر خود دام بدوش استبيدل چه عجب گر زهنر در قفس افتمحضرت ابوالمعانی بیدل رحنویسنده: محمد میرویس غیاثیبکوشش: احمد فهیم هنرور
3/14/2021 • 1 minute, 16 seconds
کو لغزش پایی که به ناموس وفایت - ابوالمعانی بیدل
کو لغزش پایی که به ناموس وفایتبار دو جهان گیرم و بر دوش خود افتمغزل کاملکو جهد که چون بوی گل از هوش خود افتمیعنی دو سه گام آنسوی آغوش خود افتمدر سوختنم شمع صفت عرض نیازیستمپسندکه در آتش خاموش خود افتمدر خاک ره افتادهام اما چه خیالستکز یاد شب وعده فراموش خود افتمبهر دگران چند کنم وعظ طرازیای کاش شوم حرفی و در گوش خود افتمکو لغزش پایی که به ناموس وفایتبار دو جهان گیرم و بر دوش خود افتمعمریست که دریا بهکنار است حبابمآن به که در اندیشهٔ آغوش خود افتمشور طلبم مانع تحقیق وصالستخمخانهٔ رازم اگر از جوش خود افتمای بخت سیهروز چرا سایه نکردیتا در قدم سرو قباپوش خود افتمبیدل همه تن بار خودم چون نفس صبحبر دوش که افتم اگر از دوش خود افتمحضرت ابوالمعانی بیدل رحنویسنده: محمد میرویس غیاثیبکوشش: احمد فهیم هنرور
3/14/2021 • 1 minute, 18 seconds
مپسند که امرزو من گمشده فرصت - ابوالمعانی بیدل
مپسند که امرزو من گمشده فرصتدر کشمکش وعده فرداي تو افتمغزل کاملکو شور دماغي که بسوداي تو افتمگردي کنم ايجاد و بصحراي تو افتمعمريست درين باغ پرافشان اميدمشايد چو نگه بر گل رعناي تو افتمآنزلف پريشان همه جا فتنه فگند استهر دام که بينم بتمناي تو افتمچون سايه زسر تا قدمم ذوق سجوديستبگذار که در پاي سراپاي تو افتممپسند که امرزو من گمشده فرصتدر کشمکش وعده فرداي تو افتمخورشيد گريبان خيالات نداردکو لفظ که در فکر معماي تو افتمپرواي خم ابروي ناز فلکم نيستهيهات گر از طاق دل آراي تو افتمچون سيل درين دشت و درم نيست تسلييارب روم از خويش بدرياي تو افتمبيدل بره عشق تلاشت خجلم کردپيش آ قدمي چند که در پاي تو افتمحضرت ابوالمعانی بیدل رحنویسنده: محمد میرویس غیاثیبکوشش: احمد فهیم هنرور
3/14/2021 • 1 minute, 18 seconds
اگر سوزد نفس از شور محشر باج ميگيرد - ابوالمعانی بیدل
اگر سوزد نفس از شور محشر باج ميگيردخموشي های اين ني در گره دارد نيستان راغزل کاملعبث تعليم آگاهي مکن افسرده طبعان راکه بينائي چو چشم از سرمه ممکن نيست مژگان رابغير از بادپيمائي چه دارد پنجه منعمزوصل زر همان يک حسرت آغوش است ميزانرابهر جا عافيت رو داد نادان در تلاش افتددويدن ريشه گلهاي آزاديست طفلان راحسد را ريشه نتوان يافت جز در طينت ظالمسردنباله دايم در دل تير است پيکان رادرشتانرا ملايم طينتيهايم خجل داردزبان از نرم کوئي سرنگون افگند دندانرااگر سوزد نفس از شور محشر باج ميگيردخموشيهاي اين ني در گره دارد نيستانراکتاب پيکرم يک موج مي شيرازه مي خواهدنم آبي فراهم ميکند خاک پريشان رافغان کاين نو خطان ساده لوح از مشق بيباکيبه آب تيغ ميشويند خط عنبرافشان رادگر کو تحفه دئي تا گلرخان فهمند مقدارشچو نقش پا بخاک افگنده اند آئينه جان راچو بوي گل لباس راحت ما نيست عريانيمگر در خواب بيند پاي مجنون وصل دامانرابه بي سامانيم وقتست اگر شور جنون گريدکه دستي گر کنم پيدا نمي يابم گريبان رابچشم خون فشان (بيدل) تو آن بحر گهر خيزيکه لاف آبرو پيشت گدازد ابر نيسان راحضرت ابوالمعانی بیدل رحنویسنده: محمد میرویس غیاثیبکوشش: احمد فهیم هنرور
3/14/2021 • 1 minute, 2 seconds
گرفتار دو عالم رنگم از بیرحمی نازت - ابوالمعانی بیدل
گرفتار دو عالم رنگم از بیرحمی نازتاسیر الفت خود کن اگر میخواهی آزادمغزل کامل:قیامت میکند حسرت مپرس از طبع نا شادمکه من صد دشت مجنون دارم و صد کوه فرهادمزمانی در سواد سایهٔ مژگان تأمل کنمگر از سرمه دریابی شکست رنگ فریادمحضور نیستی افسون شرکت بر نمیدارددو عالم با فراموشی بدل کن تا کنی یادمگرفتار دو عالم رنگم از بیرحمی نازتاسیر الفت خود کن اگر میخواهی آزادمچو طفل اشک درسم آنقدر کوشش نمیخواهدبه علم آرمیدن لغزش پاییست استادمبه سامان دلم آوارهٔ صد دشت بیتابیز منزل جادهام دور است یا رب گم شود زادمطراوت بردهام از آب و گرمی از دل آتشچو یاقوت از فسردن انفعال صلح اضدادمفلک مشکل حریف منع پروازم تواند شدچو آواز جرس گیرم قفس سازد ز فولادمدرین صحرای حیرت دانه و دامی نمیباشدهمان چون بلبل تصویر نقاش است صیادمعلاج خانهٔ زنبور نتوان کرد بی آتشرکاب ناله گیرم تا ستاند از فلک دادمنفس را دام الفت خوانده ام چون صبح و زین غافلکه بیرون میبرد زین خاکدان آخر همین بادمغبار جان کنی بر بال وحشت بستهام بیدلصدای بیستونم قاصد مکتوب فرهادمحضرت ابوالمعانی بیدل رحنویسنده: محمد کاظم کاظمیبکوشش: احمد فهیم هنرورRumiBalkhi.Com
3/14/2021 • 1 minute, 10 seconds
کو شور دماغی که به سودای تو افتم - ابوالمعانی بیدل
کو شور دماغی که به سودای تو افتمگردی کنم ایجاد و به صحرای تو افتمغزل کاملکو شور دماغی که به سودای تو افتمگردی کنم ایجاد و به صحرای تو افتمعمریست درین باغ پر افشان امیدمشاید چو نگه بر گل رعنای تو افتمآن زلف پریشان همه جا فتنه فکندهستهر دام که بینم به تمنای تو افتمچون سایه ز سر تا قدمم ذوق سجودی ستبگذار که در پای سراپای تو افتممپسند که امروز من گمشده فرصتدر کشمکش وعدهٔ فردای تو افتمخورشید گریبان خیالات نداردکو لفظ که در فکر معمای تو افتمپروای خم ابروی ناز فلکم نیستهیهات گر از طاق دلآرای تو افتمچون سیل درین دشت و درم نیست تسلییا رب روم از خویش به درباب تو افتمبیدل به ره عشق تلاشت خجلم کردپیشآ قدمی چند که در پای تو افتمحضرت ابوالمعانی بیدل رحنویسنده: محمد میرویس غیاثیبکوشش: احمد فهیم هنرور
3/14/2021 • 1 minute, 31 seconds
از بي نفسي کم نشود ربط خروشم - ابوالمعانی بیدل
از بی نفسی کم نشود ربط خروشمدر قافلهٔ حیرت اگر چون جرس افتمغزل کاملکی در قفس و دام هوا و هوس افتمآن شعله نیام من که به هر خار و خس افتمدر قطرهام انداز محیطست پر افشانحیف است کز افسون گهر در قفس افتماز بی نفسی کم نشود ربط خروشمدر قافلهٔ حیرت اگر چون جرس افتمبیقدر نیام گر به چمن سازی تسلیمدر خاک به رنگ ثمر پیش رس افتمرسوایی عاشق به ره یار بهشتی استای کاش درین کوچه به چنگ عسس افتماندیشهٔ تغییر وفا هوش گداز استترسم که رود عشق و به دام هوس افتمچون شانه به این سعی نگون درخم زلفتچندان که قدم پیش نهم باز پس افتماز بس که دو تا گشتهام از بار ضعیفیخلخال شمارد چو به پای مگس افتمفریاد نفس سوختگان عجز نگاهیستای وای که دور از تو به یک نالهرس افتمچون صبح اگر دم زنم از جرات هستیاز شرم شوم آب و به فکر نفس افتمسر تا قدمم نیست به جز قطرهٔ اشکیعالم همه یارست به پای چه کس افتمطاووس ز نقش پر خود دام به دوش استبیدل چه عجب گر ز هنر در قفس افتمحضرت ابوالمعانی بیدل رحنویسنده: محمد میرویس غیاثیبکوشش: احمد فهیم هنرور
3/14/2021 • 1 minute, 32 seconds
چون شانه باين سعي نگون در خم زلفت - ابوالمعانی بیدل
چون شانه باين سعي نگون در خم زلفتچندانکه قدم پيش نهم باز پس افتمغزل کاملکي در قفس و دام هوا و هوس افتمآنشعله نيم من که بهر خار و خس افتمدر قطره ام انداز محيطست پرافشانحيف است کز افسون گهر در قفس افتماز بي نفسي کم نشود ربط خروشمدر قافله حيرت اگر چون جرس افتمبيقدرنيم گر بچمن سازي تسليمدر خاک برنگ ثمر پيش رس افتمرسوائي عاشق بره يار بهشتي استايکاش درين کوچه بچنگ عسس افتمانديشه تغيير وفا هوش گداز استترسم که رود عشق و بدام هوس افتمچون شانه باين سعي نگون در خم زلفتچندانکه قدم پيش نهم باز پس افتماز بسکه دو تا گشته ام از بار ضعيفيخلخال شمارد چو بپاي مگس افتمفرياد نفس سوختگان عجز نگاهيستاي واي که دور از تو بيک ناله رس افتمچون صبح اگر دم زنم از جرأت هستياز شرم شوم آب و بفکر نفس افتمسر تا قدمم نيست بجز قطره اشکيعالم همه يار است بپاي چه کس افتمطاوس زنقش پر خود دام بدوش استبيدل چه عجب گر زهنر در قفس افتمحضرت ابوالمعانی بیدل رحنویسنده: محمد میرویس غیاثیبکوشش: احمد فهیم هنرور
3/14/2021 • 1 minute, 18 seconds
سر تا قدمم نيست بجز قطره اشکي - ابوالمعانی بیدل
سر تا قدمم نيست بجز قطره اشکيعالم همه يار است بپاي چه کس افتمغزل کاملکي در قفس و دام هوا و هوس افتمآنشعله نيم من که بهر خار و خس افتمدر قطره ام انداز محيطست پرافشانحيف است کز افسون گهر در قفس افتماز بي نفسي کم نشود ربط خروشمدر قافله حيرت اگر چون جرس افتمبيقدرنيم گر بچمن سازي تسليمدر خاک برنگ ثمر پيش رس افتمرسوائي عاشق بره يار بهشتي استايکاش درين کوچه بچنگ عسس افتمانديشه تغيير وفا هوش گداز استترسم که رود عشق و بدام هوس افتمچون شانه باين سعي نگون در خم زلفتچندانکه قدم پيش نهم باز پس افتماز بسکه دو تا گشته ام از بار ضعيفيخلخال شمارد چو بپاي مگس افتمفرياد نفس سوختگان عجز نگاهيستاي واي که دور از تو بيک ناله رس افتمچون صبح اگر دم زنم از جرأت هستياز شرم شوم آب و بفکر نفس افتمسر تا قدمم نيست بجز قطره اشکيعالم همه يار است بپاي چه کس افتمطاوس زنقش پر خود دام بدوش استبيدل چه عجب گر زهنر در قفس افتمحضرت ابوالمعانی بیدل رحنویسنده: محمد میرویس غیاثیبکوشش: احمد فهیم هنرور
3/14/2021 • 1 minute, 2 seconds
آنقدر کاهیدم از درد سخن کز پیکرم - ابوالمعانی بیدل
آنقدرکاهیدم از درد سخن کز پیکرمنال دارد پیرهن همچون قلم در آستینغزل کامل:گرگدا دست طمع دزدد ز هم در آستینمیکشد خشکی کف اهل کرم در آستیندر قمار زندگی یا رب چه باید باختنچون حبابم از نفس نقد عدم در آستینبرگ و ساز بیبری غیر از ندامت هیچ نیستسرو چندین دست میسابد بهم در آستینناله گر بر لوح هستی خط کشد دشوار نیستخامهام زپن دست دارد صد رقم در آستینآنقدرکاهیدم از درد سخن کز پیکرمنال دارد پیرهن همچون قلم در آستینبسکه چون شمعم تنک سرمایهٔ این انجمنیک گلم هم درگریبانست و هم در آستیناین زمان در کسوت رنگم گریبان می درّدهمچو گل دستی که بر سر میزدم در آستینوضع آسایش رواج عالم ایثار نیستپنجهٔ اهل کرم خفتهست کم در آستینبیقناعت کیسهٔ حرصت نخواهد پر شدنتا به کی چون مار میگردی شکم در آستینپیرگشتی، غافل از قطع تعلقها مباشصبح دارد از نفس تیغ دو دم در آستینتا به رنگ مدعا دست هوس افشاندهامکردهام بیدل گلستان ارم در آستینحضرت ابوالمعانی بیدل رحنویسنده: جاوید فرهادبکوشش: احمد فهیم هنرورRumiBalkhi.Com
3/14/2021 • 1 minute, 54 seconds
به انگشت عصا هر دم اشارت می کند پیری - ابوالمعانی بیدل
به انگشت عصا هر دم اشارت میکند پیریکه مرگ اینجاست یا اینجاست یا اینجاست یا اینجاستحضرت ابوالمعانی بیدل رحنویسنده: جاوید فرهادبکوشش: احمد فهیم هنرورRumiBalkhi.Com
3/14/2021 • 1 minute, 58 seconds
یک دو دم بیدل به ذوق دل درین وحشت سرا - ابوالمعانی بیدل
یک دو دم بیدل به ذوق دل درین وحشتسراچون نفس در خانهٔ آیینه لنگر کردهایمغزل کاملبا کف خاکستری سودای اخگر کردهایمسر به تسلیم ادب گم در ته پر کردهایمآرزوها در مزاج ما نفس دزدید و سوختخویش را چون قطرهٔ بیموج گوهر کردهایماشک غلتانیم کز دیوانگیهای طلبلغزش پا را خیال گردش سر کردهایمبیزبانی دارد ابرامی که در صد کوس نیستهر کجا گوش است ما از خامشی کر کردهایماز شکوه اقتدار هیچ بودنها مپرسذرهایم اقلیم معدومی مسخر کردهایمآنقدر وسعت ندارد ملک هستی تا عدمچون نفس پر آمد و رفت مکرر کردهایمعاقبت خط غبار از نسخهٔ ما خواندنی استباد میگرداند آوازی که دفتر کردهایمخامشی در علم جمعیت رباضتخانه استفربهیهای زمان لاف لاغر کردهایمآستان خلوت کنج عدم کمفرصتی استشعلهٔ جوالهای را حلقهٔ در کردهایممقصد ما زین چمن بر هیچکس روشن نشدرنگ گل بودهست پروازی که بیپر کردهایمزحمت فهم از سواد سرنوشت ما مخواهخط موهومی عیان بود از عرق ترکردهایمیک دو دم بیدل به ذوق دل درین وحشتسراچون نفس در خانهٔ آیینه لنگر کردهایمحضرت ابوالمعانی بیدل رحبقلم: جاوید فرهادبکوشش: فهیم هنرورRumiBalkhi.Com
3/14/2021 • 1 minute, 55 seconds
به اوج کبریا کز پهلوی عجز است راه آنجا - ابوالمعانی بیدل
به اوج کبریا کز پهلوی عجز است راه آنجاسر موییگر اینجا خم شوی بشکن کلاه آنجاغزل کامل:به اوج کبریا کز پهلوی عجز است راه آنجاسر موییگر اینجا خم شوی بشکن کلاه آنجاادبگاه محبت ناز شوخی برنمیداردچو شبنم سر به مهر اشک میبالد نگاه آنجابه یاد محلن نازش سحرخیزست اجزایمتبسم تاکجاها چیده باشد دستگاه آنجامقیم دشت الفت باش و خواب ناز سامانکنبه هم میآورد چشم تو مژگانگیاه آنجاخیال جلوهزار نیستی هم عالمی داردز نقش پا سری بایدکشیدنگاهگاه آنجاخوشا بزم وفاکز خجلت اظهار نومیدیشرر در سنگ دارد پرفشانیهای آه آنجابهسعی غیرمشکل بود زآشوب دویی رستنسری در جیب خود دزدیدم و بردم پناه آنجادل ازکم ظرفی طاقت نبست احرام آزادیبهسنگ آید مگراین جام وگردد عذرخواه آنجابهکنعان هوس گردی ندارد یوسف مطلبمگر در خود فرورفتنکند ایجاد چاه آنجاز بس فیض سحر میجوشد ازگرد سواد دلهمهگر شب شوی روزتنمیگردد سیاهآنجاز طرز مشرب عشاق سیر بینواییکنشکست رنگکس آبی ندارد زیرکاه آنجازمینگیرم به افسون دل بیمدعا بیدلدر آن وادیکه منزل نیز میافتد به راه آنجاحضرت ابوالمعانی بیدل رحنویسنده: محمد عبدالحمید اسیر قندی آغابکوشش: فهیم هنرورRumiBalkhi.Comt.me/RumiBalkhiCom
3/14/2021 • 2 minutes, 19 seconds
زمین تا آسمان ایثار عام، آنگاه نومیدی - ابوالمعانی بیدل
زمین تا آسمان ایثار عام، آنگاه نومیدیبروبیم از در بازکرم اینگرد تهمت راغزل کاملبیا تا دیکنیم امروز فردای قیامت راکه چشم خیره بینان تنگ دید آغوش رحمت رازمین تا آسمان ایثار عام، آنگاه نومیدیبروبیم از در بازکرم اینگرد تهمت رابه راه فرصت ازگرد خیال افکندهای دامیپریخوانی است کزغفلت کنی درشیشه ساعت رااگر علم و فنی داری، نیاز طاق نسیانکنکه رنگ آمیزی ات نقاش میسازد خجالت رادمی کایینه دار امتحان شد شوکت فقرمکلاه عرش دیدم خاک درگاه مذلت رابر اهل فقر تا منعم ننازد ازگرانقدریترازو در نظر سرکوب تمکینکرد خفت راعنان جستجوی مقصد عاشقکه میگیردفلک شد آبله اما زپا ننشاند همت رانگین شهرتی میخواست اقبال جنون منز چندین کوه کردم منتخب سنگ ملامت راسر خوان هوس آرایش دیگر نمیخواهدچو گردد استخوان بیمغز دعوت کن سعادت رامن و ما، هرچه باشد رغبتی ونفرتی داردجهان وعظ است لیکن گوش میباید نصیحت رابه عزت عالمی جان میکند اما ازین غافلکه در نقش نگین معراج میباشد دنائت رابه تسلیمی است ختم اعتبارات کمال اینجاز مهر سجده آرایید طومار عبادت رامپندارید عاشق شکوه پردازد ز بیدادشکه لب واکردن امکان نیستزخم تیغ الفت رادرین صحرا همهگر از غباری چشم میپوشمعرق آیینهها بر جبهه میبندد مروت رااگر سنگ وقارت در نظرها شد سبک بیدلفلاخنکرده باشیگردش رنگ قناعت راحضرت ابوالمعانی بیدل رحبقلم: محمد عبدالحمید اسیر قندی آغازبکوشش: فهیم هنرورRumiBalkhi.Com
3/14/2021 • 2 minutes, 39 seconds
در تجلی سوختیم و چشم بینش وا نشد - ابوالمعانی بیدل
در تجلی سوختیم و چشم بینش وا نشدسخت پابرجاست جهل ما مگر طوریم ماغزل کاملباکمال اتحاد از وصل مهجوریم ماهمچو ساغر می به لب داریم و مخموریم ماپرتو خورشید جز در خاک نتوان یافتنیک زمین و آسمان از اصل خود دوریم مادر تجلی سوختیم و چشم بینش وا نشدسخت پابرجاست جهل ما مگر طوریم مابا وجود ناتوانی سر به گردون سوده ایمچون مه نو سرخط عجزیم و مغروریم ماتهمت حکم قضا را چاره نتوان یافتناختیار از ماست چندانی که مجبوریم مامفت ساز بندگی گر غفلت وگر آگهیپیش نتوان برد جزکاری که مأموریم مابحر در آغوش و موج ما همان محو کنارکارها با عشق بی پرواست معذوریم ماحضرت ابوالمعانی بیدل رحبقلم: صلاح الدین سلجوقیبکوشش: فهیم هنرورRumiBalkhi.Com
3/14/2021 • 1 minute, 19 seconds
بر نفس تا چند باید چیدنم خشت ثبات - ابوالمعانی بیدل
بر نفس تا چند باید چیدنم خشت ثباتکاه دیوار عدم صرف است در بنیاد منغزل کاملجانکنی ها چیده هستی تا عدم بنیاد منبیستون زار است هر جا میرسد فرهاد مناضطرابم درکمین وعدهٔ فردا گداختدانه افکندهست بیرون قفس صیاد مننقش تصویرم قبول رنگ جمعیت نداشتخامه بست از موی مجنون صنعت بهزاد منسیلییگر میکند باگردش رنگم طرفصدگلستان بهله میپوشدکف استاد منقلقل مینای دل یارب صفیر یادکیسترنگهای رفته بر میگردد از فریاد مناز مقیمان تغافلخانهٔ ناز توامروزگاری شدکه یادم رفته است از یاد مندود شمعم فطرت آشوب دماغکس مبادخواب پر دور اوفتاد از سایهٔ شمشاد منبر نفس تا چند باید چیدنم خشت ثباتکاه دیوار عدم صرف است در بنیاد منآه نگذشتم ز نیرنگ تعلق زار جسمشدگره درکوچهٔ نی نالهٔ آزاد منعرض جوهر شد حجاب معنی اگاهیامدیده در مژگان نهفت آیینهٔ فولادمنجز عرق چیزی نگردد حاصل ازکسبکمالخاک بودم آب گشتم اینک استعداد منجور گردون بیدل از دست ضعیفی میکشمنالهٔ نگذشته بر لب از که خواهد داد منحضرت ابوالمعانی بیدل رحبقلم: جاوید فرهادبکوشش: فهیم هنرورRumiBalkhi.Com
3/14/2021 • 1 minute, 55 seconds
حسن نادیده تماشا دارد - ابوالمعانی بیدل
حسن نادیده تماشا داردمژه برداشتنت دیوار استغزل کاملزندگی نقد هزار آزارستهرقدر کم شمری بسیارستدل جمعی که توان گفت کجاستغنچه هم یک سر و صد دستارستبه شمار من و ما خرسندیمچه توانکرد نفس بیکارستاثر سعی کدام آبله پاستخار این ره مژه خونبارستخاکساران چمن خرمیاندسبزه و گل به زمین بسیارستحسن نادیده تماشا داردمژه برداشتنت دیوار استدر عدم نیز غباری داردخاکم آیینهٔ جوهردارستپیش پا میخورم از الفت دلبر نفس آینه ناهموارستنارسایی قفس شکوهٔ کیستخامشی پیجش صد طومارستغنجه را خنده و پرواز یکیستبال ما در گره منقارستچون جرس کاش به منزل نرسیمنالهٔ ما ز اثر بیزارستمرده هم فکر قیامت داردآرمیدن چقدر دشوارستبیدل از صنعت تقدیر مپرسزلف یاریم و شب ما تارستحضرت ابوالمعانی بیدل رحبقلم: محمد عبدالحمید اسیر قندی آغابکوشش: فهیم هنرورRumiBalkhi.Com
3/14/2021 • 2 minutes, 32 seconds
خیال دوست به هر لوح نقش نتوان بست - ابوالمعانی بیدل
خیال دوست به هر لوح نقش نتوان بستبه آب حیرت آیینه هست شستن خویشغزل کاملاگر چو غنچه میسر شود شکستن خویشتوان شنید صدای ز دام جستن خویشمقیم منزل تحقیق گشتن آسان نیستبده غبار دو عالم به باد جستن خویشخموش گشتم و سیر بهار دل کردمدر بهشت گشودم چو لب ز بستن خویشبه رنگ شمع در این انجمن جهانی رابه سر دواند هوای ز پا نشستن خویشخیال دوست به هر لوح نقش نتوان بستبه آب حیرت آیینه هست شستن خویشچه ممکن است تسلی به غیر قطع نفسز ناله نیست رها تار بی گسستن خویشز دود تنگ فضای سپند این محفلبه دوش ناله گرفتهست بار جستن خویشدر این محیط که جز گرد عجز ساحل نیستمگر چو موج ببندید برشکستن خویشچو گل نه صبح کمینیم و نی بهار پرستشکفتهایم ز پهلوی سینه خستن خویشکمند صید حواس است گوشهگیری هانشستهایم چو مضمون به فکر بستن خویششکنج دام بود مفت عافیت بیدلچو بوی گل نکنی آرزوی رستن خویشحضرت ابوالمعانی بیدل رحبقلم: محمد عبدالعزیز مهجوربکوشش: احمد فهیم هنرورRumiBalkhi.Com
3/14/2021 • 1 minute, 2 seconds
چه سیل است یارب دم تیغ او - ابوالمعانی بیدل
چه سیل است یارب دم تیغ اوکه چون از سرم بگذرد پل کندغزل کاملاگر معنی خامشی گل کندلب غنچه تعلیم بلبل کندبساط جهان جای آرام نیستچرا کس وطن بر سر پل کنددرین انجمن مفلسان خامشندصراحی خالی چه قلقل کندقبا کن در بن باغ،جیب طربکه از لخت دل غنچه فرگل کندزبان را مکن پر فشان طلبمبادا چراغ حیا گلکندمکش سر ز پستی که آواز آبترقی بقدر تنزل کندچه سیل است یارب دم تیغ اوکه چون بگذرد از سرم پل کندمن و یاد حسنی که در حسرتشجگر دامن ناله پرگل کندز رمز دهانش نباید اثرعدم هم به خود گر تامل کندز بیداد آن چشم نتوان گذشتدلی را که او خون کند مل کندز بس قهر و لطفش همه خوشاداستنگه میکند گر تغافل کنددلت بیدماغست بیدل مبادبه تعطیل، حکم توکلکندحضرت ابوالمعانی بیدل رحبقلم: محمد عبدالحمید اسیر قندی آغابکوشش: فهیم هنرورRumiBalkhi.Com
3/14/2021 • 1 minute, 22 seconds
کاهشم چون شمع مفت دستگاه حیرت است - ابوالمعانی بیدل
کاهشم چون شمع مفت دستگاه حیرت استنیست بیسود تماشا آنچه نقصان می شودغزل کامل:تا دم تیغت به عرض جلوه عریان می شودخون زخم من چو رنگ ازگل نمایان می شودگر چمن زین رنگ میبالد به یاد مقدمتشاخگل محملکش پرواز مرغان می شودتا نشاند برلب تیغ تو نقش جوهریدر دهان زخم عاشق بخیه دندان می شودترکخودداریستمشکل ورنه مشت خاک ماطرف دامانی گر افشاند بیابان می شودهرکه رفت از دیده داغی بر دل ما تازه کرددر زمین نرم نقش پا نمایان می شودکینه مییابد رواج از سرمهریهای دهرآبروی آتش افزون در زمستان می شودکلفت اسباب رنج، طبع حرصاندود نیستخار و خس در دیده ی گرداب مژگان می شودصافی دل را زیارتگاه عبرت کردهاندهرکه میرد خانهٔ آیینه ویران می شودحاکم معزول را از بیوقاری چاره نیستزلف در دور هجوم خط مگس ران می شوداشک در کار است اگر ما رنگ افغان باختیمهرچه دل گم میکند بر دیده تاوان می شودشعلهٔ ما هرقدر خاکستر انشا می کندجامهٔ عریانی ما را گریبان میشوددستگاه هستی از وضع سحر ممتاز نیستگردی از خود میفشاند هر که دامان می شودکاهشم چون شمع مفت دستگاه حیرت استنیست بیسود تماشا آنچه نقصان می شودتا توانی بیدل از مشق فنا غافل مباشمشکل هر آرزو زبن شیوه آسان می شودحضرت ابوالمعانی بیدل رحبقلم: محمد عبدالعزیز مهجوربکوشش: احمد فهیم هنرورRumiBalkhi.Com
3/14/2021 • 47 seconds
گر نیاید باورت از حیرت آیینه پرس - ابوالمعانی بیدل
گر نیاید باورت از حیرت آیینه پرسصبح ما را نیست شام نا امیدی چون نفسغزل کامل:بیتأمل در دم پیری مده بیرون نفساز کتاب صبح مگذر سرسری همچون نفسجسم خاکی دستگاه معنی پرواز توستراست کن چندی درین خم همچو افلاطون نفسگر نیاید باورت از حیرت آیینه پرسصبح ما را نیست شام نا امیدی چون نفسای حباب از آبروی زندگی غافل مباشچون گهر دزدیدنی دارد در این جیحون نفسگردبادست اینکه دارد جلوه در دشت جنونیا ز تنگی میتپد در سینهٔ مجنون نفس؟بسکه زین بزم کدورت در فشار کلفتمغنچهوارم برنمیآید ز موج خون نفسآه از شام جوانی صبح پیری ریختندآنچه میزد بال عشرت میزند اکنون نفسشعلهای دارد چراغ زندگی کز وحشتشدر درون دل تمنا میتپد بیرون نفسفیضها میباید از حرف بزرگان گل کندصبح روشن میشود تا میزند گردون نفسخامشی دارد به ذوق عافیت تقلید مرگتا به کی بندد کسی بیدل به این مضمون نفسحضرت ابوالمعانی بیدل رحبقلم: محمد عبدالعزیز مهجوربکوشش: احمد فهیم هنرورRumiBalkhi.Com
3/14/2021 • 1 minute, 7 seconds
حیرت آهنگم که میفهمد زبان راز من - ابوالمعانی بیدل
حیرت آهنگم که میفهمد زبان راز منگوش بر آیینه نه تا بشنوی آواز منغزل کاملحیرت آهنگم که میفهمد زبان راز منگوش بر آیینه نه تا بشنوی آواز مننالهها در سینه از ضبط نفس خون کردهامآشیان لبریز نومیدیست از پرواز منحسن اظهار حقیقت پر نزاکت جلوه بودتا به بزم آیم زخلوت سوخت رنگ ناز منلفظ شد از خودفروشی معنی بیرنگیامنیست غیر از من کسی چون بوی گل غماز مندل به هر اندیشه طاووس بهاری دیگر استدر چه رنگ افتاده است آیینهٔ گلباز منمشت خاکی بودم آشوب نفس گل کردهامنالهای کز سرمه جوشاندم بس است اعجاز منداغ شو ای پرسش از کیفیت حال سپندنغمهای دارم که آتش میزند در ساز منگوش گو محرم نوای پردهٔ عجزم مباشاینقدر ها بسکه تا دل میرسد آواز منبا مزاج هستیام ربطی ندارد عافیترنگ تصوبر دلم خونست و بس پرواز منشمع را در بزم بهر سوختن آورده استفکر انجامم مکن گر دیدهای آغاز منچشم تا بر هم زنم زین دامگاه آزادهامدر خم مژگان وطن دارد پر پرواز مناینقدر بیدل به دام حیرت دل میتپمره ز من بیرون ندارد فکر گردون تاز منحضرت ابوالمعانی بیدل رحبقلم: جاوید فرهادبکوشش: فهیم هنرور
3/14/2021 • 1 minute, 40 seconds
آسوده دلی الفت یأس است وگرنه - ابوالمعانی بیدل
آسوده دلی الفت یأس است وگرنهامید هم اینجا چهکم اززحمت بیم استغزل کاملامروزکه امید بهکوی تو مقیم استگر بال گشایم دل پرواز دو نیم استنتوان ز سرم برد هوای دم تیغتاین غنچهگره بستهٔ امید نسیم استشد حاجت ما پردهبرانداز غنایتسایل همه جا آینهٔ رازکریم استفیض نظرکیست که درگلشن امکانهر برگگل امروزکف دستکلیم استجزکاهش جان نیست ز همصحبت سرکشگریان بود آن مومکه با شعله ندیم استبر صافضمیران بود آشوب حوادثصد موجکشاکش به سر در یتیم استپیوسته پر آواز بودکاسهٔ خالیپرگویی ابله اثر طبع سقیم استآسوده دلی الفت یأس است وگرنهامید هم اینجا چهکم اززحمت بیم استحیران طلب مایهٔ تمییز ندارددر چشم گدا ششجهت آثارکریم استبیرنگی گلشن نشود همسفرگلآیینه ز خود میرود و جلوه مقیم استبیدل ز جگرسوختگی چاره ندارمبا داغ مرا لالهصفتعهد قدیم استحضرت ابوالمعانی بیدل رحبقلم: علامه صلاح الدین سلجوقیبکوشش: فهیم هنرورRumiBalkhi.Com
3/14/2021 • 1 minute, 38 seconds
غفلت عالم فزود از سرگذشت رفتگان - ابوالمعانی بیدل
غفلت عالم فزود از سرگذشت رفتگانهرکجا افسانه باشد هیچکس بیدار نیستغزل کاملبیادب بنیاد هستی عافیت دربار نیستغیرضبط خود شکست موج را معمارنیستهرکساینجاسودخوددر چشمپوشیدیده استخودفروشان، عبرتی، آیینه در بازار نیستحرصخلقی رادرینمحفل بهمخموریگداختغیر چشم سیر، جام هیچکس سرشار نیستحسن و عشق آیینهٔ شهرتگرفت از اتفاقتا نباشد از دو سر محکم صدا در تار نیستسختی دل ناله را سنگ ره آزادگیسترشته تا صاحبگره باشد رهش هموار نیستتا فنا ما را همین تار نفس بایدگسیختشمع یک دم فارغ از واکردن زنار نیستغفلت عالم فزود از سرگذشت رفتگانهرکجا افسانه باشد هیچکس بیدار نیستتا توان از صورت انجام خود واقف شدنباوجود نقش پا آیینهای درکار نیستمفت چشم ماست سیراین چمن اما چه سوداینقدر رنگیکه میبالدکم از دیوار نیستاشک ما را پاس ناموس ضعیفی داغکردورنه مژگان تا به جیب و داهن ال مقدار نیستچون نفس یکسر وطن آوارهٔ نومیدیمگرهمه دل جای ما باشدکه ما را بار نیستکی توان بیدل حریف چاک رسوایی شدنچون سحر پیراهن ما یکگریبانوار نیستحضرت ابوالمعانی بیدل رحبقلم: علامه صلاح الدین سلجوقیبکوشش: فهیم هنرورRumiBalkhi.Com
3/14/2021 • 1 minute, 9 seconds
ای زندگی به حسرت وصل اضطراب چیست - ابوالمعانی بیدل
ای زندگی به حسرت وصل اضطراب چیستبنشین دمی که قاصد ما از عدم رسدغزل کاملجایی که شکوهها به صف زیر و بم رسدحلوای آشتی است دو لبگر به هم رسدپوشیدن است چشم ز خاک غبارخیززان سفله شرمکن که به جاه وحشم رسدتغییر وضع ما ز تریهای فطرت استخط بینسق شود چو به اوراق نم رسدساغرکش و، عیارکمال دماغگیرتا میوه آفتاب نخورده است کم رسدناایمنی به عالم دل نارسیدن استآهو ز رم برآید اگرتا حرم رسددر دست جهد نیست عنان سبکروانهرجا رسد خیال و نظر بیقدم رسدقسمت نفسشمار درنگ و شتاب نیستباور مکن که نان شبت صبحدم رسدای زندگی به حسرت وصل اضطراب چیستبنشین دمی که قاصد ما از عدم رسدهنگام انفعال حزین است لاف مردچون نمکشیدکوس برآواز خم رسدیک قطره درمحیط تهی ازمحیط نستما را ز بخشش تو که داری چه کم رسدبیدل گشودن لبت افشای راز ماستمعنی به خط ز جاده شق قلم رسدحضرت ابوالمعانی بیدل رحبقلم: محمد میرویس غیاثیبکوشش: فهیم هنرورRumiBalkhi.Com
3/14/2021 • 1 minute, 25 seconds
بیدل به ره عشق تلاشت خجلم کرد - ابوالمعانی بیدل
بیدل به ره عشق تلاشت خجلم کردپیشآ قدمی چند که در پای تو افتمغزل کاملکو شور دماغی که به سودای تو افتمگردی کنم ایجاد و به صحرای تو افتمعمریست درین باغ پر افشان امیدمشاید چو نگه بر گل رعنای تو افتمآن زلف پریشان همه جا فتنه فکندهستهر دام که بینم به تمنای تو افتمچون سایه ز سر تا قدمم ذوق سجودی ستبگذار که در پای سراپای تو افتممپسند که امروز من گمشده فرصتدر کشمکش وعدهٔ فردای تو افتمخورشید گریبان خیالات نداردکو لفظ که در فکر معمای تو افتمپروای خم ابروی ناز فلکم نیستهیهات گر از طاق دلآرای تو افتمچون سیل درین دشت و درم نیست تسلییا رب روم از خویش به درباب تو افتمبیدل به ره عشق تلاشت خجلم کردپیشآ قدمی چند که در پای تو افتمحضرت ابوالمعانی بیدل رحبقلم: محمد میرویس غیاثیبکوشش: فهیم هنرورRumiBalkhi.Com
3/14/2021 • 1 minute, 15 seconds
دیدهها باز است اما خواب میبینیم و بس - ابوالمعانی بیدل
دیدهها باز است اما خواب میبینیم و بستا مژه بر هم نیابد هیچکس بیدار نیستغزل کامل:دیده حیرت نگاهان را به مژگان کار نیستخانهٔ آیینه در بند در و دیوار نیستانقیاد دور گردون برنتابد همتمهمچو مرکز حلقهٔگوشم خط پرگار نیستناتوانی سرمه در کار ضعیفان میکندرنگ گل را درشکست خود لب اظهار نیستمیکشد بیمغز، رنج از دستگاه اعتبارجز خم و پیچ از بزرگی حاصل دستار نیستفارغاست از دود تا شد شعله خاکسترنشینبر نمدپوشان غبار تهمت زنار نیستسایه اینجا پرتو خورشید دارد در بغلزنگ هم چون خلوت آیینه بیدیدار نیستسد راهکس مبادا دورباش امتیازهر دو عالم خلوت یار است و ما را بار نیستاز اثرهای نفس چون صبح بویی بردهابمبیش ازین آیینهٔ ما قابل زنگار نیستغنچهٔدل چون حباب از خامشی دارد ثباتخامهٔ ما را به جز پاس نفس دبوار نیستگرز دنیا بگذریم افسون عقبا حایل استمنزلی تا هست باقی، راه ما هموارنیستدیدهها باز است اما خواب میبینیم و بستا مژه بر هم نیابد هیچکس بیدار نیستبسکه مردم دامن احسان ز هم واچیدهاندبیدل از خسّت کسی را سایهٔ دیوار نیستحضرت ابوالمعانی بیدل رحنویسنده: محمد عبدالحمید اسیر قندی آغابکوشش: فهیم هنرورRumiBalkhi.Com
3/14/2021 • 1 minute, 49 seconds
بیدل گشودن لبت افشای راز ماست - ابوالمعانی بیدل
بیدل گشودن لبت افشای راز ماستمعنی به خط ز جاده شق قلم رسدغزل کاملجایی که شکوهها به صف زیر و بم رسدحلوای آشتی است دو لبگر به هم رسدپوشیدن است چشم ز خاک غبارخیززان سفله شرمکن که به جاه وحشم رسدتغییر وضع ما ز تریهای فطرت استخط بینسق شود چو به اوراق نم رسدساغرکش و، عیارکمال دماغگیرتا میوه آفتاب نخورده است کم رسدناایمنی به عالم دل نارسیدن استآهو ز رم برآید اگرتا حرم رسددر دست جهد نیست عنان سبکروانهرجا رسد خیال و نظر بیقدم رسدقسمت نفسشمار درنگ و شتاب نیستباور مکن که نان شبت صبحدم رسدای زندگی به حسرت وصل اضطراب چیستبنشین دمی که قاصد ما از عدم رسدهنگام انفعال حزین است لاف مردچون نمکشیدکوس برآواز خم رسدیک قطره درمحیط تهی ازمحیط نستما را ز بخشش تو که داری چه کم رسدبیدل گشودن لبت افشای راز ماستمعنی به خط ز جاده شق قلم رسدحضرت ابوالمعانی بیدل رحبقلم: محمد میرویس غیاثیبکوشش: فهیم هنرورRumiBalkhi.Com
3/14/2021 • 1 minute, 57 seconds
بياد محفل نازش سحر خيز است اجزايم - ابوالمعانی بیدل
بياد محفل نازش سحرخيز است اجزايمتبسم تا کجاها چيده باشد دستگاه آنجاغزل کاملباوج کبريا کز پهلوي عجز است راه آنجاسرموئي گر اينجا خم شوي بشکن کلاه آنجاادبگاه محبت ناز شوخي برنميداردچو شبنم سر بمهر اشک ميبالد نگاه آنجابياد محفل نازش سحرخيز است اجزايمتبسم تا کجاها چيده باشد دستگاه آنجامقيم دشت الفت باش و خواب ناز سامان کنبهم مي آورد چشم تو مژگان گياه آنجاخيال جلوه زار نيستي هم عالمي داردزنقش پا سري بايد کشيدن گاه گاه آنجاخوشا بزم وفا کز خجلت اظهار نوميديشرر در سنگ دارد پرفشانيهاي آه آنجابسعي غير مشکل بود زاشوب دوئي رستنسري در جيب خود دزديدم و بردم پناه آنجادل از کم ظرفي طاقت نبست احرام آزاديبسنگ آيد مگر اين جام و گردد عذرخواه آنجابکنعان هوس گردي ندارد يوسف مطلبمگر در خود فرورفتن کند ايجاد، چاه آنجازبس فيض سحر ميجوشد از گرد سواد دلهمه گر شب شوي روزت نميگردد سياه آنجازطرز مشرب عشاق سير بينوائي کنشکست رنگ کس آبي ندارد زير کاه آنجازمين گيرم با فسون دل بي مدعا بيدلدران وادي که منزل نيز مي افتد براه آنجاحضرت ابوالمعانی بیدل رحنویسنده: محمد عبدالحمید اسیر قندی آغابکوشش: فهیم هنرورRumiBalkhi.Com
3/14/2021 • 2 minutes, 22 seconds
بيرون اين بيابان پر ميزند غباري - ابوالمعانی بیدل
بيرون اين بيابان پر ميزند غبارياي محرمان ببينيد اميد ما نباشدغزل کاملتا مشرب محبت ننگ وفا نباشدبايد ميان ياران ما و شما نباشدبر ما خطا گرفتن از کيش شرم دور استکس عيب کس نه بيند تا بيحيا نباشدبا هر که هر چه گوئي سنجيده بايدت گفتتا کفه وقارت پا در هوا نباشدابرام بي نيازان ذلت کش غرض نيستگر در طلب بميرد همت گدا نباشداز سفله آنچه زايد تعظيم را نشايدنقشيکه جوشد از پا جز زير پا نباشددر پايت آنچه ريزد تا حشر برنخيردخون وفا سرشتان رنگ حنا نباشدشمع بساط ما را مفت نفس شماريستاين يک دو دم تعلق آتش چرا نباشدحرف زبان تحقيق بي نشه اثر نيستدر کيش راستيها تير خطا نباشدچون موي چيني اينجا اظهار سرمه رنگستانگشت زينهاريم ما را صدا نباشدخو دارد آن ستمگر با شيوه تغافلبيگانه اش مفهميد گو آشنا نباشدبيرون اين بيابان پر ميزند غبارياي محرمان ببينيد اميد ما نباشدشيريني آنقدر نيست در خواب مخمل نازمژگان بهم نچسبد تا بوريا نباشدفطرت نمي پسندد منظور جاه بودنتا استخوان بمغز است باب هما نباشددر مجلسي که عزت موقوف خود فروشيستديگر کسي چه باشد گر ميرزا نباشددر صحبتي که پيران باشند بي تکلفهر چند خنده باشد دندان نما نباشدجز عجز راست نايد از عاريت سرشتاندوشيکه زير بار است خم تا کجا نباشدگرد دماغ همت سرکوب هر بناايستقصر فلک بلند است گر پشت پا نباشددر محفلي که احباب چون و چرا فروشندمگشا زبان که شايد آنجا حيا نباشد(بيدل) همان نفس وار ما را بحکم تسليمبايد زدن در دل هر چند جا نباشدحضرت ابوالمعانی بیدل رحنویسنده: محمد عبدالحمید اسیر قندی آغابکوشش: فهیم هنرورRumiBalkhi.Com
محو شوقم بوی صبح انتظاری بردهامسردهای حیرت همان در چشم قربانی مراغزل کاملدام یک عالم تعلقگشت حیرانی مراعاقبتکرد این در واکرده زندانی مرامحو شوقم بوی صبح انتظاری بردهامسردهای حیرت همان در چشم قربانی مراجوش زخم سینهام،کیفیت چاک دلمخرمی مفت تو ایگلگر بخندانی مراای ادب، سازخموشی نیز بیآهنگ نیستهمچو مژگان ساخت موسیقار حیرانی مرامدّعمرمیکقلمچون شمعدروحشتگذشتآشیان هم برنیاورد از پرافشانی مراعجز همچونسایه اوجاعتباری داشتهستکرد فرش آستانت سعی پیشانی مراپرده ساز جنونم خامشی آهنگ نیستناله میگردم به هر رنگیکهگردانی مرانالهواری سر ز جیب دل برون آوردهامشعلهٔ شوقم، مباد ای یأس بنشانی مرااحتیاج خودشناسی جوهر آیینه نیستمن اگر خود را نمیدانم تو میدانی مرابیدل افسون جنون شد صیقل آیینهامآب داد آخر به رنگ اشک عریانی مراحضرت ابوالمعانی بیدل رحنویسنده: عبدالعزیز مهجوربکوشش: فهیم هنرورRumiBalkhi.Com
3/14/2021 • 1 minute, 14 seconds
بیدل از حیرت زبان درد دل فهمیدنی است - ابوالمعانی بیدل
بیدل از حیرت زبان درد دل فهمیدنی استآیینه می پوشد امشب نالهٔ عریان ماغزل کاملغیر وحدت بر نتابد همت عرفان مادامن خویش است چون صحراگل دامان ماشوق در بیدستوپایی نیستمأیوس طلبچون قلم سعل قدم میبالد از مژگان مامعنی اظهار صبح از وحشت انشا کردهاندنامهٔ آهیم بیتابی همان عنوان مازین دبستان مصرع زلفی مسلسل خواندهایمخامشی مشکل کهگردد مقطع دیوان ماوحشت ما زین چمن محملکش صدعبرت استنشکند رنگیکه چینش نیست در دامان مایار در آغوش و نام او نمیدانمکه چیستسادگی ختم است چون آیینهبر نسیان مادر تپیدنگاه امکان شوخی نظارهایماز غباری میتوان ره بست بر جولان مامدعا از دل به لب نگذشته میسوزد نفساینقدر دارد خموشی آتش پنهان مامغثنم دار ای شرر جولانگه آغوش سنگتنگی فرضت بغل واکرده در میدان ماجلوه درکار است و ما با خود قناعتکردهایمبهکه بر روی توباشد چشم ما حیران مابیدل از حیرت زبان درد دل فهمیدنیستآیینه میپوشد امشب نالهٔ عریان ماحضرت ابوالمعانی بیدل رح نویسنده: محمد عبدالعزیز مهجوربکوشش: فهیم هنرورRumiBalkhi.Com
مقیمگوشهٔ دل باش، گر آسودگی خواهیکه حیرت میشود سیماب در آیینهٔ میناغزل کاملکدامین نشئه بیرون داد راز سینهٔ میناکه عکس موج میشد جوهرآیینهٔ میناچنان صاف ست از زنگکدورت سینهٔ میناکه میتابد چو جوهر نشئه از آیینهٔ میناسزدگرگوش ساغر آشنای این نواگرددکه راز میکشانگلکرده است از سینهٔ میناکدورت با صفای مشرب ما برنمیآیدنبندد صورت تمثال زنگ آیینهٔ مینابه تمکینم چسان خفّت رساندکوششگردونببازد بیستون رنگ وقار ازکینهٔ میناتهی دستیم چون ساغر خدا را ساقیا رحمیبه روی بخت ما بگشا درگنجینهٔ میناخوشا صبحیکه شاه ملک عشرت جلوه ریزآیدبه زرین تخت جام از قصر زنگارینهٔ مینامقیمگوشهٔ دل باش،گر آسودگی خواهیکه حیرت میشود سیماب در آیینهٔ میناهمان خاک سیه اکنون لباس دل به بر داردصفا مفت است منگرکسوت پارینهٔ مینابهار نشئهام، عیش دماغم، بادهٔ صافممرا باید نشاندن در دل بیکینهٔ میناادبکوشید در ضبط خود وتعطیل شد نامشبه روز وصل ما ماند شب آدینهٔ مینابه آفت سخت نزدیکند نازک طینتان بیدلبود با سنگ و آتش الفت دیرینهٔ میناحضرت ابوالمعانی بیدل رح نویسنده: محمد عبدالعزیز مهجوربکوشش: فهیم هنرورRumiBalkhi.Com
3/14/2021 • 1 minute, 1 second
مگو بیدل سپند ما دل آسودهای دارد - ابوالمعانی بیدل
مگو بیدل سپند ما دل آسودهای داردتسلی هم درین محفل به آتش میتپد گاهیغزل کاملدر دل زد خیال پرتو مهرت سحرگاهیچراغان فلک چون صبح کردم خامش از آهیچو ماه نو فلک را زیر دست سجده میبینمنیازم میزند ساغر به طاق ابروی چاهیبهار آرزو نگذاشت در هر رنگ نومیدمز چشم انتظار آخر زدم گل بر سر راهیچه امکان است فیض از خاک من توفان نینگیزدغبار سینه چاکان در نظر دارد سحرگاهیبه بیدردی تو هم ای شوق شمعی کشته روشن کنندارد لالهزار آفرینش داغ دلخواهیز بس جوش بهار ناکسی افسرد اجزایمخزان رنگ هم از من نمیبالد پر کاهیبه جیب هر نفس خون دو عالم آرزو دارمکه دارد نیش تفتیشی که بشکافم رگ آهیطریق کعبه و دیر این قدر کوشش نمیخواهدبه طوف خانهٔ دل کوش اگر پیدا شود راهیجهان کثرت اظهار غرورت برنمیداردز سامان ادب مگذر پر است این لشکر از شاهیمگو بیدل سپند ما دل آسودهای داردتسلی هم درین محفل به آتش میتپد گاهیحضرت ابوالمعانی بیدل رحنویسنده: جاوید فرهادبکوشش: فهیم هنرورRumiBalkhi.Com
3/14/2021 • 1 minute, 37 seconds
خورشید گریبان خیالات ندارد - ابوالمعانی بیدل
خورشید گریبان خیالات نداردکو لفظ که در فکر معمای تو افتمغزل کاملکو شور دماغی که به سودای تو افتمگردی کنم ایجاد و به صحرای تو افتمعمریست درین باغ پر افشان امیدمشاید چو نگه بر گل رعنای تو افتمآن زلف پریشان همه جا فتنه فکندهستهر دام که بینم به تمنای تو افتمچون سایه ز سر تا قدمم ذوق سجودی ستبگذار که در پای سراپای تو افتممپسند که امروز من گمشده فرصتدر کشمکش وعدهٔ فردای تو افتمخورشید گریبان خیالات نداردکو لفظ که در فکر معمای تو افتمپروای خم ابروی ناز فلکم نیستهیهات گر از طاق دلآرای تو افتمچون سیل درین دشت و درم نیست تسلییا رب روم از خویش به درباب تو افتمبیدل به ره عشق تلاشت خجلم کردپیشآ قدمی چند که در پای تو افتمحضرت ابوالمعانی بیدل رحنویسنده: محمد میرویس غیاثیبکوشش: فهیم هنرورRumiBalkhi.Com
3/14/2021 • 2 minutes, 18 seconds
نسخهٔ حسن آنقدر روشن سواد افتاده است - ابوالمعانی بیدل
نسخهٔ حسن آنقدر روشن سواد افتاده استکز تغافل میتوان خواندن خط نارسته راغزل کاملنیست باک از برق آفت دل بهآفت بستهرازخمخنجر فارغ از تشویش دارد دسته رابرنمیآید درشتی با ملایمطینتانمیشکافد نرمی مغز استخوان پسته راخاک نتواند نهفتن جوهر اسرار تخمطبعدونکی پاس داردنکتهٔ سربسته رایأس کرد آخر سواد موج دریا روشنمخواندماز مجموعهٔ آفاق نقش شستهرانشئه را از شوخی خمیازهٔ ساغر چه باکنیست از زنجیرپروا نالهٔ وارسته راخصم عاجز را مدارا کن اگر روشندلیمیکشد شمع ازمژه خاربهپا بشکسته رانسخهٔ حسن آنقدر روشن سواد افتاده استکز تغافل میتوان خواندن خط نارسته رامحوشد هستی وتشویش من وماکم نشدشبهه بسیار است مضمون ز خاطرجسته راتا زغفلت وارهی درفکرجمعیت مباشتهمت خواب است مژگان بهم پیوسته رادام راه دل نشد بیدل خم وپیچ نفسپاسگوهر نیستممکن رشتهٔ بگسستهراحضرت ابوالمعانی بیدل رحبقلم: صلاح الدین سلجوقیبکوشش: فهیم هنرورRumiBalkhi.Com
3/14/2021 • 2 minutes, 18 seconds
در عالم اضداد چه اندیشه صلح است - ابوالمعانی بیدل
در عالم اضداد چه اندیشهٔ صلحستبا خود نتوان ساخت اگر جنگ نگردیغزل کاملبرخود مشکن تا همه تن رنگ نگردیای شیشه نجوشیده عبث سنگ نگردیدور است تلاشت ز ره کعبهٔ تحقیقترسمکه به گرد قدم لنگ نگردیتا راه سلامت سپری ضبط نفس کنقانون تو سازست گر آهنگ نگردیچون خاک هواگیر درین عرصه محالستکز خود روی و صاحب اورنگ نگردیدر آینهٔ شوخی این جلوه شکستی استبر روی جهان بیهده چون رنگ نگردیپیداست خراشی که ز نقش است نگین رااز نام جراحتکدهٔ ننگ نگردیاین جلوه نیرزد به غبار مژه بستنآیینه مشو تا قفس زنگ نگردیدر عالم اضداد چه اندیشهٔ صلحستبا خود نتوان ساخت اگر جنگ نگردیصیاد کمینگاه امل قامت پیریستهشدار که چون حلقه شوی چنگ نگردیبیگانگی وضع جهان حوصله خواه استاز خویش برون آی اگر تنگ نگردیآیینهٔ نازت همه دم جلوه بهارستای رنگ نگردانده تو بیرنگ نگردیبیدل به ادای مژه کجدار و مریزیپر شیفتهٔ محفل نیرنگ نگردیحضرت ابوالمعانی بیدل رحبقلم: تابش عمر عالمیبکوشش: فهیم هنرورRumiBalkhi.Com
3/14/2021 • 1 minute, 42 seconds
وصل هم بیدل علاج تشنه دیدار نیست - ابوالمعانی بیدل
وصل هم بیدل علاج تشنهٔ دیدار نیستدیدهها چندان که محو اوست دیدن آرزوستغزل کاملسعی ناپیدا و حسرتها دویدن آرزوستشمع تصویریمو اشکما چکیدن آرزوستبسمل تسلیم هستی طاقتکوشش نداشتآن که ما را کرد محتاج تپیدن آرزوستدست و پایی میزند هرکس به امید فناتا غبار این بیابان آرمیدن آرزوستپای تا سرکسوت شوق جنون خیزم چو صبحتا گریبان نقش میبندم دریدن آرزوستجلوهای سرکن که بربندم طلسم حیرتیازگلستان توام آیینه چیدن آرزوستای ستمگر! منکر تسلیم نتوان. زیستنحسن سرکش نیز تا ابرو خمیدن آرزوستکیسهگاه زندگی از نقد جمعیت تهیستخاک می باید شدن گر آرمیدن آرزوستآتشی کو، تا سپندم ترک خودداری کندنالهواری دارم و خلقی شنیدن آرزوستمنزل اینجا نیست جز قطع امید عافیتای ثمر از نخل بگذر گر رسیدن آرزوستوصل هم بیدل علاج تشنهٔ دیدار نیستدیدهها چندان که محو اوست دیدن آرزوستحضرت ابوالمعانی بیدل رحبقلم: تابش عمر عالمیبکوشش: فهیم هنرورRumiBalkhi.Com
3/14/2021 • 1 minute, 36 seconds
ز محو عشق غیر از عشق نتوان یافت آثاری - ابوالمعانی بیدل
بقلم: تابش عمر عالمیبکوشش: فهیم هنرورRumiBalkhi.Com
3/14/2021 • 1 minute, 52 seconds
نی صبر به دل ماند و نه حیرت به نظرها - ابوالمعانی بیدل
نویسنده: محمد عبدالعزیز مهجوربکوشش: فهیم هنرورRumiBalkhi.Com
3/14/2021 • 52 seconds
گر به این وجد است شور وحشت دیوانه ام - ابوالمعانی بیدل
نویسنده: محمد عبدالعزیز مهجوربکوشش: فهیم هنرورRumiBalkhi.Com
3/14/2021 • 1 minute, 33 seconds
بسکه بیقدری دلیل دستگاه عالم است - ابوالمعانی بیدل
حیف است دست منعم در آستین شود خشک - ابوالمعانی بیدل
حیف است دست منعم در آستین شود خشکاین نان نمک ندارد تا پنجهکش نباشدحضرت ابوالمعانی بیدل رحغزل کاملراحت نصیب ایجاد زنگ و حبش نباشددر مردمک سیاهی نور است غش نباشدیاران به شرم کوشید کان رمز آشناییبیپرده نیست ممکن بیگانهوش نباشدتا از نفس غباریست باید زبان کشیدندر وادی محبت جز العطش نباشدبر خوان عشق نتوان شد محرم حلاوتتا انگبین شمعت انگشت چش نباشدبر تختهٔ من و ما خال زیاد وهمیمبازبچه عدم را این پنج و شش نباشدخواهی به دیر کن ساز خواهی به کعبه پردازهنگامهٔ نفسها بیکشمکش نباشداز شیشهٔ تعین ایمن نمیتوان زیستدر طبع ما گدازیست هر چند غش نباشداز ضعف بییها بر خاک سجده بردیمبید آبرو نریزد گر مرتعش نباشدحیف است دست منعم در آستین شود خشکاین نان نمک ندارد تا پنجهکش نباشدزاهد ز عیش رندان پر غافل است بیدلفردوس در همینجاست گر ریش و فش نباشدحضرت ابوالمعانی بیدل رحبقلم: محمد میرویس غیاثیبکوشش: فهیم هنرورRumiBalkhi.Com
3/14/2021 • 1 minute, 26 seconds
بر تن ما هیچ نتوان دوخت جز آزادگی - ابوالمعانی بیدل
بر تن ما هیچ نتوان دوخت جز آزادگیبقلم: تابش عمر عالمیبکوشش: فهیم هنرور
3/14/2021 • 2 minutes, 22 seconds
آنکه مرا دشنام می دهد - شمس تبریزی
آنکه مرا دشنام می دهد - شمس تبریزیبکوشش: فهیم هنرور
3/14/2021 • 1 minute
چه گویم ز نیرنگ تجدید عشق - ابوالمعانی بیدل
چه گویم ز نیرنگ تجدید عشقبقلم: تابش عمر عالمیبکوشش: فهیم هنرور
3/14/2021 • 1 minute, 43 seconds
حیرت نوا افسانهام، از خویش پر بیگانهام - ابوالمعانی بیدل
حیرت نوا افسانهام، از خویش پر بیگانهامتا در درون خانهام دارم برون در صداغزل کاملدرمحفل ما ومنم، محو صفیر هرصدانمخورده ساز وحشتم، زیننغمههایترصداحیرت نوا افسانهام، از خویش پر بیگانهامتا در درون خانهام دارم برون در صدایاد نگاه سرمهگون خواندهست بر حالم فسونمشکلکه بیمار مرا برخیزد از بستر صدادر فکر آن موی میان از بسکهگشتم ناتوانمیچربدم صد پیرهن بر پیکر لاغر صدازان جلوه یک مژگان زدن آیینه را غافل شدندارد چو زنجیر جنون جوشاندن از جوهرصدارنج غم و شادی مبر،کو مطرب وکو نوحهگرمشت سپند بیخبر دارد درین مجمر صدادرکاروان وهمو ظن، نی غربتاست ونی وطنخلقی زگرد ما ومن بستهست محمل بر صدااز حرف و صوت بیاثر شد جهل لنگر دارتربرکوه خواند ناکجا افسون بال و پر صداچند از تپش پرداختن، تیغ تظلم آختنبیرون نخواهد تاختن زینگنبد بیدر صداآخر درین بزم تعب افسانه ماند و رفت شبز بس بهخشکی زد طربمیگشت درساغر صداآسان نبود ای بیخبر از شوق دل بردن اثردرخود شکستمآنقدرکاین صفحه زد مسطر صدابیدل به خود تا زندهام صبح قیامت خندهامکز شور نظم افکندهام درگوشهای کر صداحضرت ابوالمعانی بیدل رحنویسنده: عبدالعزیز مهجوربکوشش: فهیم هنرورRumiBalkhi.Com
3/14/2021 • 1 minute, 14 seconds
شب به دل گفتم چه باشد آبروی زندگی - ابوالمعانی بیدل
شب به دل گفتم چه باشد آبروی زندگیبکوشش: فهیم هنروربقلم: تابش عمر عالمی
3/14/2021 • 1 minute, 43 seconds
یارب آن زاهدِ خودبین که بجز عیب ندید - حافظ شیرازی
یارب آن زاهدِ خودبین که بجز عیب ندید - حافظ شیرازیبقلم: علی منهاجبکوشش: فهیم هنرور
2/28/2021 • 1 minute, 51 seconds
ترک خواهش کن و با راحت و آرام بخسب - خاقانی شروانی
ترک خواهش کن و با راحت و آرام بخسب - خاقانی شروانیبقلم: علی منهاجبکوشش: فهیم هنرور
2/28/2021 • 1 minute, 57 seconds
نام تو چون بر زبان می آیدم - خاقانی شروانی
نام تو چون بر زبان می آیدم - خاقانی شروانیبقلم: علی منهاجبکوشش: فهیم هنرور
به نام آن که جان را فکرت آموخت - شیخ محمود شبستری رح
به نام آن که جان را فکرت آموخت - شیخ محمود شبستری رح
2/21/2021 • 1 minute, 47 seconds
کار خود گر به کرم بازگذاری - حافظ شیرازی
کار خود گر به کرم بازگذاری - حافظ شیرازیبقلم: استاد بدیع الزمان فروزانفربکوشش: فهیم هنرور
2/21/2021 • 1 minute, 37 seconds
سینه از آتش دل در غم جانانه بسوخت - حافظ شیرازی
سینه از آتش دل در غم جانانه بسوختآتشی بود در این خانه که کاشانه بسوختغزل کاملسینه از آتش دل در غم جانانه بسوختآتشی بود در این خانه که کاشانه بسوختتنم از واسطه دوری دلبر بگداختجانم از آتش مهر رخ جانانه بسوختسوز دل بین که ز بس آتش اشکم دل شمعدوش بر من ز سر مهر چو پروانه بسوختآشنایی نه غریب است که دلسوز من استچون من از خویش برفتم دل بیگانه بسوختخرقه زهد مرا آب خرابات ببردخانه عقل مرا آتش میخانه بسوختچون پیاله دلم از توبه که کردم بشکستهمچو لاله جگرم بی می و خمخانه بسوختماجرا کم کن و بازآ که مرا مردم چشمخرقه از سر به درآورد و به شکرانه بسوختترک افسانه بگو حافظ و می نوش دمیکه نخفتیم شب و شمع به افسانه بسوختفضای سینه حافظ هنوز پر ز صداستحضرت حافظ شیرازی رحنویسنده: اصغر طاهرزادهبکوشش: فهیم هنرورRumiBalkhi.Com
2/14/2021 • 47 seconds
چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطاست - حافظ شیرازی
چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطاستسخن شناس نهای جان من خطا این جاستغزل کاملچو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطاستسخن شناس نهای جان من خطا این جاستسرم به دنیی و عقبی فرو نمیآیدتبارک الله از این فتنهها که در سر ماستدر اندرون من خسته دل ندانم کیستکه من خموشم و او در فغان و در غوغاستدلم ز پرده برون شد کجایی ای مطرببنال هان که از این پرده کار ما به نواستمرا به کار جهان هرگز التفات نبودرخ تو در نظر من چنین خوشش آراستنخفتهام ز خیالی که میپزد دل منخمار صدشبه دارم شرابخانه کجاستچنین که صومعه آلوده شد ز خون دلمگرم به باده بشویید حق به دست شماستاز آن به دیر مغانم عزیز میدارندکه آتشی که نمیرد همیشه در دل ماستچه ساز بود که در پرده میزد آن مطربکه رفت عمر و هنوزم دماغ پر ز هواستندای عشق تو دیشب در اندرون دادندفضای سینه حافظ هنوز پر ز صداستحضرت حافظ شیرازی رحنویسنده: اصغر طاهرزادهبکوشش: فهیم هنرورRumiBalkhi.Com
2/14/2021 • 2 minutes, 49 seconds
تو از عالم همین لفظی شنیدی - شیخ محمود شبستری
تو از عالم همین لفظی شنیدیبیا برگوی کز عالم چه دیدی؟شیخ محمود شبستریتو از عالم همین لفظی شنیدیبیا برگو که از عالم چه دیدیچه دانستی ز صورت یا ز معنیچه باشد آخرت چون است دنییبگو سیمرغ و کوه قاف چبودبهشت و دوزخ و اعراف چبودکدام است آن جهان کان نیست پیداکه یک روزش بود یک سال اینجاهمین عالم نبود آخر که دیدینه «ما لا تبصرون» آخر شنیدیبیا بنما که جابلقا کدام استجهان شهر جابلسا کدام استمشارق با مغارب را بیندیشچو این عالم ندارد از یکی بیشبیان «مثلهن» از ابن عباسشنو پس خویشتن را نیک بشناستو در خوابی و این دیدن خیال استهر آنچه دیدهای از وی مثال استبه صبح حشر چون گردی تو بیداربدانی کین همه وهم است و پندارچو برخیزد خیال چشم احولزمین و آسمان گردد مبدلچو خورشید نهان بنمایدت چهرنماند نور ناهید و مه و مهرفتد یک تاب از او بر سنگ خارهشود چون پشم رنگین پاره پارهبکن اکنون که کردن میتوانیچون نتوانی چه سود آن را که دانیچه میگویم حدیث عالم دلتو را ای سرنشیب پای در گلجهان آن تو و تو مانده عاجزز تو محرومتر کس دیده هرگزچو محبوسان به یک منزل نشستهبه دست عجز پای خویش بستهنشستی چون زنان در کوی ادبارنمیداری ز جهل خویشتن عاردلیران جهان آغشته در خونتو سرپوشیده ننهی پای بیرونچه کردی فهم از دین العجایزکه بر خود جهل میداری تو جایززنان چون ناقصات عقل و دینندچرا مردان ره ایشان گزیننداگر مردی برون آی و سفر کنهر آنچ آید به پیشت زان گذر کنمیاسا روز و شب اندر مراحلمشو موقوف همراه و رواحلخلیل آسا برو حق را طلب کنشبی را روز و روزی را به شب کنستاره با مه و خورشید اکبربود حس و خیال و عقل انوربگردان زین همه ای راهرو رویهمیشه «لا احب الافلین» گویو یا چون موسی عمران در این راهبرو تا بشنوی «انی انا الله»تو را تا کوه هستی پیش باقی استصدای لفظ «ارنی» «لن ترانی» استحقیقت کهربا ذات تو کاه استاگر کوه تویی نبود چه راه استتجلی گر رسد بر کوه هستیشود چون خاک ره هستی ز پستیگدایی گردد از یک جذبه شاهیبه یک لحظه دهد کوهی به کاهیبرو اندر پی خواجه به اسریتماشا کن همه آیات کبریبرون آی از سرای «ام هانی»بگو مطلق حدیث «من رآنی»گذاری کن ز کاف و نون کونیننشین بر قاف قرب «قاب قوسین»دهد حق مر تو را هرچ آن بخواهینمایندت همه اشیا کماهیحضرت شیخ محمود شبستری, گلشن رازبقلم: علی منهاجبکوشش: فهیم هنرورRumiBalkhi.Com
2/14/2021 • 2 minutes, 1 second
چو تو کنی اختر خویش را بد - ناصر خسرو
چو تو خود کُنی اختر خویش را بَدمدار از فلک چشم نیکاختری راناصر خسرو بلخیقصیده کاملنکوهش مکن چرخ نیلوفری رابرون کن ز سر باد و خیرهسری رابری دان از افعال چرخ برین رانشاید ز دانا نکوهش بری راهمی تا کند پیشه، عادت همی کنجهان مر جفا را، تو مر صابری راهم امروز از پشت بارت بیفگنمیفگن به فردا مر این داوری راچو تو خود کنی اختر خویش را بدمدار از فلک چشم نیک اختری رابه چهره شدن چون پری کی توانی؟به افعال ماننده شو مر پری رابدیدی به نوروز گشته به صحرابه عیوق ماننده لالهٔ طری رااگر لاله پر نور شد چون ستارهچرا زو نپذرفت صورت گری را؟تو با هوش و رای از نکو محضران چونهمی برنگیری نکو محضری را؟نگه کن که ماند همی نرگس نوز بس سیم و زر تاج اسکندری رادرخت ترنج از بر و برگ رنگینحکایت کند کلهٔ قیصری راسپیدار ماندهاست بیهیچ چیزیازیرا که بگزید او کم بری رااگر تو از آموختنسر بتابینجوید سر تو همی سروری رابسوزند چوب درختان بیبرسزا خود همین است مر بیبری رادرخت تو گر بار دانش بگیردبه زیر آوری چرخ نیلوفری رانگر نشمری، ای برادر، گزافهبه دانش دبیری و نه شاعری راکه این پیشهها است نیکو نهادهمر الفغدن نعمت ایدری رادگرگونه راهی و علمی است دیگرمرالفغدن راحت آن سری رابلی این و آن هر دو نطق است لیکننماند همی سحر پیغمبری راچو کبگ دری باز مرغ است لیکنخطر نیست با باز کبگ دری راپیمبر بدان داد مر علم حق راکه شایسته دیدش مر این مهتری رابه هارون ما داد موسی قرآن رانبودهاست دستی بران سامری راتو را خط قید علوم است و، خاطرچو زنجیر مر مرکب لشکری راتو با قید بی اسپ پیش سواراننباشی سزاوار جز چاکری راازین گشتهای، گر بدانی تو، بندهشه شگنی و میر مازندری رااگر شاعری را تو پیشه گرفتییکی نیز بگرفت خنیاگری راتو برپائی آنجا که مطرب نشیندسزد گر ببری زیان جری راصفت چند گوئی به شمشاد و لالهرخ چون مه و زلفک عنبری را؟به علم و به گوهر کنی مدحت آن راکه مایه است مر جهل و بد گوهری رابه نظم اندر آری دروغی طمع رادروغ است سرمایه مر کافری راپسنده است با زهد عمار و بوذرکند مدح محمود مر عنصری را؟من آنم که در پای خوگان نریزممر این قیمتی در لفظ دری راتو را ره نمایم که چنبر کرا کنبه سجده مر این قامت عرعری راکسی را برد سجده دانا که یزدانگزیدهستش از خلق مر رهبری راکسی را که بسترد آثار عدلشز روی زمین صورت جائری راامام زمانه که هرگز نرانده استبر شیعتش سامری ساحری رانه ریبی بجز حکمتش مردمی رانه عیبی بجز همتش برتری راچو با عدل در صدر خواهی نشستهنشانده در انگشتری مشتری رابشو زی امامی که خط پدرش استبه تعویذ خیرات مر خیبری راببین گرت باید که بینی به ظاهرازو صورت و سیرت حیدری رانیارد نظر کرد زی نور علمشکه در دست چشم خرد ظاهری رااگر ظاهری مردمی را بجستیبه طاعت، برون کردی از سر خری راولیکن بقر نیستی سوی دانااگر جویدی حکمت باقری رامرا همچو خود خر همی چون شمارد؟چه ماند همی غل مر انگشتری را؟نبیند که پیشش همی نظم و نثرمچو دیبا کند کاغذ دفتری را؟بخوان هر دو دیوان من تا ببینییکی گشته با عنصری بحتری راحضرت ناصرخسرو بلخیبقلم: علی منهاجبکوشش: فهیم هنرورRumiBalkhi.Com
2/14/2021 • 2 minutes, 1 second
چون درد عاشقی به جهان هیچ درد نیست - سنایی غزنوی
بقلم: علی منهاجبکوشش: فهیم هنرور
2/13/2021 • 1 minute, 26 seconds
همه کارم ز خود کامی به بدنامی کشید آخر - حافظ شیرازی
همه کارم ز خود کامی به بدنامی کشید آخرنهان کی ماند آن رازی کز او سازند محفلهاغزل کاملالا یا ایها الساقی ادر کأسا و ناولهاکه عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلهابه بوی نافهای کاخر صبا زان طره بگشایدز تاب جعد مشکینش چه خون افتاد در دلهامرا در منزل جانان چه امن عیش چون هر دمجرس فریاد میدارد که بربندید محملهابه می سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گویدکه سالک بیخبر نبود ز راه و رسم منزلهاشب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایلکجا دانند حال ما سبکباران ساحلهاهمه کارم ز خود کامی به بدنامی کشید آخرنهان کی ماند آن رازی کز او سازند محفلهاحضوری گر همیخواهی از او غایب مشو حافظمتی ما تلق من تهوی دع الدنیا و اهملهاحضرت حافظ شیرازی رحنویسنده: اصغر طاهرزادهبکوشش: فهیم هنرورRumiBalkhi.Com
2/8/2021 • 1 minute, 36 seconds
شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل - حافظ شیرازی
شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایلکجا دانند حال ما سبکباران ساحلهاغزل کاملالا یا ایها الساقی ادر کأسا و ناولهاکه عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلهابه بوی نافهای کاخر صبا زان طره بگشایدز تاب جعد مشکینش چه خون افتاد در دلهامرا در منزل جانان چه امن عیش چون هر دمجرس فریاد میدارد که بربندید محملهابه می سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گویدکه سالک بیخبر نبود ز راه و رسم منزلهاشب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایلکجا دانند حال ما سبکباران ساحلهاهمه کارم ز خود کامی به بدنامی کشید آخرنهان کی ماند آن رازی کز او سازند محفلهاحضوری گر همیخواهی از او غایب مشو حافظمتی ما تلق من تهوی دع الدنیا و اهملهاحضرت حافظ شیرازی رحنویسنده: اصغر طاهرزادهبکوشش: فهیم هنرورRumiBalkhi.Com
2/8/2021 • 1 minute, 1 second
گر چنین جلوه کند مغ بچه باده فروش - حافظ شیرازی
گر چنین جلوه کند مغ بچه باده فروشخاکروب در میخانه کنم مژگان راغزل کاملرونق عهد شباب است دگر بستان رامیرسد مژده گل بلبل خوش الحان راای صبا گر به جوانان چمن بازرسیخدمت ما برسان سرو و گل و ریحان راگر چنین جلوه کند مغبچه باده فروشخاکروب در میخانه کنم مژگان راای که بر مه کشی از عنبر سارا چوگانمضطرب حال مگردان من سرگردان راترسم این قوم که بر دردکشان میخندنددر سر کار خرابات کنند ایمان رایار مردان خدا باش که در کشتی نوحهست خاکی که به آبی نخرد طوفان رابرو از خانه گردون به در و نان مطلبکان سیه کاسه در آخر بکشد مهمان راهر که را خوابگه آخر مشتی خاک استگو چه حاجت که به افلاک کشی ایوان راماه کنعانی من مسند مصر آن تو شدوقت آن است که بدرود کنی زندان راحافظا می خور و رندی کن و خوش باش ولیدام تزویر مکن چون دگران قرآن راحضرت حافظ شیرازی رحبقلم: اصغر طاهرزادهبکوشش: فهیم هنرورRumiBalkhi.Com
2/8/2021 • 45 seconds
ای صبا گر به جوانان چمن باز رسی - حافظ شیرازی
ای صبا گر به جوانان چمن باز رسیخدمت ما برسان سرو و گل و ریحان راغزل کاملرونق عهد شباب است دگر بستان رامیرسد مژده گل بلبل خوش الحان راای صبا گر به جوانان چمن بازرسیخدمت ما برسان سرو و گل و ریحان راگر چنین جلوه کند مغبچه باده فروشخاکروب در میخانه کنم مژگان راای که بر مه کشی از عنبر سارا چوگانمضطرب حال مگردان من سرگردان راترسم این قوم که بر دردکشان میخندنددر سر کار خرابات کنند ایمان رایار مردان خدا باش که در کشتی نوحهست خاکی که به آبی نخرد طوفان رابرو از خانه گردون به در و نان مطلبکان سیه کاسه در آخر بکشد مهمان راهر که را خوابگه آخر مشتی خاک استگو چه حاجت که به افلاک کشی ایوان راماه کنعانی من مسند مصر آن تو شدوقت آن است که بدرود کنی زندان راحافظا می خور و رندی کن و خوش باش ولیدام تزویر مکن چون دگران قرآن راحضرت حافظ شیرازی رحبقلم: اصغر طاهرزادهبکوشش: فهیم هنرورRumiBalkhi.Com
2/8/2021 • 45 seconds
خوبان پارسی گو بخشندگان عمرند - حافظ شیرازی
خوبان پارسی گو بخشندگان عمرندساقی بده بشارت رندان پارسا راغزل کاملدل میرود ز دستم صاحب دلان خدا رادردا که راز پنهان خواهد شد آشکاراکشتی شکستگانیم ای باد شرطه برخیزباشد که بازبینم دیدار آشنا راده روزه مهر گردون افسانه است و افسوننیکی به جای یاران فرصت شمار یارادر حلقه گل و مل خوش خواند دوش بلبلهات الصبوح هبوا یا ایها السکاراای صاحب کرامت شکرانه سلامتروزی تفقدی کن درویش بینوا راآسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف استبا دوستان مروت با دشمنان مدارادر کوی نیک نامی ما را گذر ندادندگر تو نمیپسندی تغییر کن قضا راآن تلخ وش که صوفی ام الخبائثش خوانداشهی لنا و احلی من قبله العذاراهنگام تنگدستی در عیش کوش و مستیکاین کیمیای هستی قارون کند گدا راسرکش مشو که چون شمع از غیرتت بسوزددلبر که در کف او موم است سنگ خاراآیینه سکندر جام می است بنگرتا بر تو عرضه دارد احوال ملک داراخوبان پارسی گو بخشندگان عمرندساقی بده بشارت رندان پارسا راحافظ به خود نپوشید این خرقه می آلودای شیخ پاکدامن معذور دار ما راحضرت حافظ شیرازی رحنویسنده: اصغر طاهرزادهبکوشش: فهیم هنرورRumiBalkhi.Com
2/8/2021 • 59 seconds
حافظ به خود نپوشید این خرقه می آلود - حافظ شیرازی
حافظ به خود نپوشید این خرقه می آلودای شیخ پاکدامن معذور دار ما راغزل کاملدل میرود ز دستم صاحب دلان خدا رادردا که راز پنهان خواهد شد آشکاراکشتی شکستگانیم ای باد شرطه برخیزباشد که بازبینم دیدار آشنا راده روزه مهر گردون افسانه است و افسوننیکی به جای یاران فرصت شمار یارادر حلقه گل و مل خوش خواند دوش بلبلهات الصبوح هبوا یا ایها السکاراای صاحب کرامت شکرانه سلامتروزی تفقدی کن درویش بینوا راآسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف استبا دوستان مروت با دشمنان مدارادر کوی نیک نامی ما را گذر ندادندگر تو نمیپسندی تغییر کن قضا راآن تلخ وش که صوفی ام الخبائثش خوانداشهی لنا و احلی من قبله العذاراهنگام تنگدستی در عیش کوش و مستیکاین کیمیای هستی قارون کند گدا راسرکش مشو که چون شمع از غیرتت بسوزددلبر که در کف او موم است سنگ خاراآیینه سکندر جام می است بنگرتا بر تو عرضه دارد احوال ملک داراخوبان پارسی گو بخشندگان عمرندساقی بده بشارت رندان پارسا راحافظ به خود نپوشید این خرقه می آلودای شیخ پاکدامن معذور دار ما راحضرت حافظ شیرازی رحنویسنده: اصغر طاهرزادهبکوشش: فهیم هنرورRumiBalkhi.Com
2/8/2021 • 1 minute, 24 seconds
بخت خواب آلود ما بیدار خواهد شد مگر - حافظ شیرازی
بخت خواب آلود ما بیدار خواهد شد مگرزان که زد بر دیده آبی روی رخشان شماغزل کاملای فروغ ماه حسن از روی رخشان شماآب روی خوبی از چاه زنخدان شماعزم دیدار تو دارد جان بر لب آمدهبازگردد یا برآید چیست فرمان شماکس به دور نرگست طرفی نبست از عافیتبه که نفروشند مستوری به مستان شمابخت خواب آلود ما بیدار خواهد شد مگرزان که زد بر دیده آبی روی رخشان شمابا صبا همراه بفرست از رخت گلدستهایبو که بویی بشنویم از خاک بستان شماعمرتان باد و مراد ای ساقیان بزم جمگر چه جام ما نشد پرمی به دوران شمادل خرابی میکند دلدار را آگه کنیدزینهار ای دوستان جان من و جان شماکی دهد دست این غرض یا رب که همدستان شوندخاطر مجموع ما زلف پریشان شمادور دار از خاک و خون دامن چو بر ما بگذریکاندر این ره کشته بسیارند قربان شمامیکند حافظ دعایی بشنو آمینی بگوروزی ما باد لعل شکرافشان شماای صبا با ساکنان شهر یزد از ما بگوکای سر حق ناشناسان گوی چوگان شماگر چه دوریم از بساط قرب همت دور نیستبنده شاه شماییم و ثناخوان شماای شهنشاه بلنداختر خدا را همتیتا ببوسم همچو اختر خاک ایوان شماحضرت حافظ شیرازی رحبقلم: اصغر طاهرزادهبکوشش: فهیم هنرورRumiBalkhi.Com
2/7/2021 • 1 minute, 4 seconds
بشنو این نکته که خود را ز غم آزاده کنی - حافظ شیرازی
بشنو این نکته که خود را ز غم آزاده کنیخون خوری گر طلب روزی ننهاده کنیغزل کاملبشنو این نکته که خود را ز غم آزاده کنیخون خوری گر طلب روزی ننهاده کنیآخرالامر گل کوزه گران خواهی شدحالیا فکر سبو کن که پر از باده کنیگر از آن آدمیانی که بهشتت هوس استعیش با آدمی ای چند پری زاده کنیتکیه بر جای بزرگان نتوان زد به گزافمگر اسباب بزرگی همه آماده کنیاجرها باشدت ای خسرو شیرین دهنانگر نگاهی سوی فرهاد دل افتاده کنیخاطرت کی رقم فیض پذیرد هیهاتمگر از نقش پراگنده ورق ساده کنیکار خود گر به کرم بازگذاری حافظای بسا عیش که با بخت خداداده کنیای صبا بندگی خواجه جلال الدین کنکه جهان پرسمن و سوسن آزاده کنیحضرت حافظ شیرازی رحنویسنده: بدیع الزمان فروزانفربکوشش: فهیم هنرورRumiBalkhi.Com
2/7/2021 • 1 minute, 47 seconds
ز روی دوست دل دشمنان چه در یابد - حافظ شیرازی
ز روی دوست دل دشمنان چه دریابدچراغ مرده کجا شمع آفتاب کجاغزل کاملصلاح کار کجا و من خراب کجاببین تفاوت ره کز کجاست تا به کجادلم ز صومعه بگرفت و خرقه سالوسکجاست دیر مغان و شراب ناب کجاچه نسبت است به رندی صلاح و تقوا راسماع وعظ کجا نغمه رباب کجاز روی دوست دل دشمنان چه دریابدچراغ مرده کجا شمع آفتاب کجاچو کحل بینش ما خاک آستان شماستکجا رویم بفرما از این جناب کجامبین به سیب زنخدان که چاه در راه استکجا همیروی ای دل بدین شتاب کجابشد که یاد خوشش باد روزگار وصالخود آن کرشمه کجا رفت و آن عتاب کجاقرار و خواب ز حافظ طمع مدار ای دوستقرار چیست صبوری کدام و خواب کجاحضرت حافظ شیرازی رحنویسنده: اصغر طاهرزادهبکوشش: فهیم هنرورRumiBalkhi.Com
2/7/2021 • 1 minute, 13 seconds
زاغ که او را همه تن شد سیاه - نظامی گنجوی
خمسه، مخزنالاسرار، مقالت دهم در نمودار آخرالزمانای فلک آهسته تر این دور چندوی ز می آسوده ہتر اینجور چنداز پس هر شامگهی چاشتیستآخر برداشت فرو داشتیستدر طبقات زمی افکنده بیمزلزله الساعه شئی عظیمشیفتن خاک سیاست نمودحلقه زنجیر فلک را بسودباد تن شیفته درهم شکستشیفته زنجیر فراهم گسستبا که گرو بست زمین کز میانباز گشاید کمر آسمانشام ز رنگ و سحر از بوی رستچرخ ز چوگان ز میاز گوی رستخاک در چرخ برین میزندچرخ میان بسته کمین میزندحادثه چرخ کمین برگشادیک به یک اندام زمین برگشادپیر فلک خرقه بخواهد دریدمهره گل رشته بخواهد بریدچرخ به زیر آید و یکتا شودچرخ زنان خاک به بالا شودرسته شود هر دو سر از درد ماپاک شود هر دو ره از گرد ماهم فلک از شغل تو ساکن شودهم زمی از مکر تو ایمن شودشرم گرفت انجم و افلاک راچند پرستند کفی خاک رامار صفت شد فلک حلقهوارخاک خورد مار سرانجام کارای جگر خاک به خون از شماکیست در این خاک برون از شماخاک در این خنبره غم چراسترنگ خمش ازرق ماتم چراستگر بتوانید کمین ساختناین گل ازین خم به در انداختندامن ازین خنبره دودناکپاک بشوئید به هفت آب و خاکخرقه انجم ز فلک برکشیدخط خرابی به جهان درکشیدبر سر خاک از فلک تیز گشتواقعه تیز بخواهد گذشتتعبیهای را که درو کارهاستجنبش افلاک نمودارهاستسر بجهد چونکه بخواهد شکستوینجهش امروز درینخاک هستدشمن تست این صدف مشک رنگدیده پر از گوهر و دل پر نهنگاین نه صدف گوهر دریائیستوین نه گهر معدن بینائیستهر که در او دید دماغش فسرددیده چو افعی به زمرد سپردلاجرمش نور نظر هیچ نیستدیده هزارست و بصر هیچ نیستراه عدم را نپسندیدهایزانکه به چشم دگران دیدهایپایت را درد سری میرسانره نتوان رفت به پای کسانگر به فلک برشود از زر و زورگور بود بهره بهرام گوردر نتوان بستن ازین کوی دربر نتوان کردن ازین بام سرباش درین خانه زندانیانروزن و دربسته چو بحرانیانچند حدیث فلک و یاد اوخاک تهی بر سر پر باد اواز فلک و راه مجرهاش مرنجکاهکشی را به یکی جومسنجبر پر از این گنبد دولاب رنگتا رهی از گردش پرگار تنگوهم که باریکترین رشته استزین ره باریک خجل گشته استعاجزی و هم خجل روی بینموی به موی این ره چون موی بینبر سر موئی سر موئی مگیرورنه برون آی چو موی از خمیرچون به ازین مایه به دست آوریبد بود اینجا که نشست آوریپشته این گل چو وفادار نیستروی بدو مصلحت کار نیستهر علمی جای افکندگی استهر کمر آلوده صد بندگی استهر هنری طعنه شهری دروهر شکری زحمت زهری دروآتش صبحی که در این مطبخ استنیم شراری ز تف دوزخ استمه که چراغ فلکی شد تنشهست ز دریوزه خور روغنشابر که جانداروی پژمردگی استهم قدری بلغم افسردگی استآب که آسایش جانها درو استکشتی داند چه زیانها در اوستخانه پر عیب شد این کارگاهخود نکنی هیچ به عیبش نگاهچشم فرو بستهای از عیب خویشعیب کسان را شده آیینه پیشعیب نویسی مکن آیینه وارتا نشوی از نفسی عیب داریا به درافکن از جیب خویشیا بشکن آینه عیب خویشدیده ز عیب دگران کن فرازصورت خود بین و درو عیب سازدر همه چیزی هنر و عیب هستعیب مبین تا هنر آری بدستمی نتوان یافت به شب در چراغ؟در قفس روز تواندید زاغ؟در پر طاوس که زر پیکر استسرزنش پای کجا درخور استزاغ که او را همه تن شد سیاهدیده سپید است درو کن نگاهحضرت نظامی گنجویبقلم: علی منهاجبکوشش: فهیم هنرور
2/7/2021 • 1 minute, 28 seconds
ای ز خود پوشیده خود را باز یاب - علامه اقبال
ای ز خود پوشیده خود را بازیابدر مسلمانی حرامست این حجابغزل کاملای ز خود پوشیده خود را بازیابدر مسلمانی حرامست این حجابرمز دین مصطفی دانی که چیستفاش دیدن خویش را شاهنشی استچیست دین؟ دریافتن اسرار خویشزندگی مرگ است بی دیدار خویشآن مسلمانی که بیند خویش رااز جهانی برگزیند خویش رااز ضمیر کائنات آگاه اوستتیغ لا موجود «الا الله» اوستدر مکان و لامکان غوغای اونه سپهر آواره در پهنای اوتا دلش سری ز اسرار خداستحیف اگر از خویشتن ناآشناستبندهٔ حق وارث پیغمبراناو نگنجد در جهان دیگرانتا جهانی دیگری پیدا کنداین جهان کهنه را برهم زندزنده مرد از غیر حق دارد فراغاز خودی اندر وجود او چراغپای او محکم به رزم خیر و شرذکر او شمشیر و فکر او سپرصبحش از بانگی که برخیزد ز جاننی ز نور آفتاب خاورانفطرت او بی جهات اندر جهاتاو حریم و در طوافش کائناتذره ئی از گرد راهش آفتابشاهد آمد بر عروج او کتابفطرت او را گشاد از ملت استچشم او روشن سواد از ملت استاندکی گم شو به قرآن و خبرباز ای نادان بخویش اندر نگردر جهان آواره ئی بیچاره ئیوحدتی گم کرده ئی صد پاره ئیبند غیر الله اندر پای تستداغم از داغی که در سیمای تستمیر خیل ! از مکر پنهانی بترساز ضیاع روح افغانی بترسز آتش مردان حق می سوزمتنکته ئی از پیر روم آموزمت«رزق از حق جو ، مجو از زید و عمرمستی از حق جو ، مجو از بنگ و خمرگل مخر گل را مخور گل را مجوزانکه گل خوار است دائم زرد رودل بجو تا جاودان باشی جواناز تجلی چهره ات چون ارغوانبنده باش و بر زمین رو چون سمندچون جنازه نی که بر گردن برند»شکوه کم کن از سپهر لاجوردجز به گرد آفتاب خود مگرداز مقام ذوق و شوق آگاه شوذره ئی؟ صیاد مهر و ماه شوعالم موجود را اندازه کندر جهان خود را بلند آوازه کنبرگ و ساز کائنات از وحدتستاندرین عالم ، حیات از وحدت استدر گذر از رنگ و بوهای کهنپاک شو از آرزوهای کهناین کهن سامان نیرزد با دو جونقشبند آرزوی تازه شوزندگی بر آرزو دارد اساسخویش را از آرزوی خود شناسچشم و گوش و هوش ، تیز از آرزومشت خاکی لاله خیز از آرزوهر که تخم آرزو در دل نکشتپایمال دیگران چون سنگ و خشتآرزو سرمایهٔ سلطان و میرآرزو جام جهان بین فقیرآب و گل را آرزو آدم کندآرزو ما را ز خود محرم کندچون شرر از خاک ما بر می جهدذره را پهنای گردون میدهدپور آزر کعبه را تعمیر کرداز نگاهی خاک را اکسیر کردتو خودی اندر بدن تعمیر کنمشت خاک خویش را اکسیر کنحضرت علامه اقبال زحبقلم: علی منهاجبکوشش: فهیم هنرورRumiBalkhi.Com
1/31/2021 • 1 minute, 28 seconds
دانش هر که گشت روز افزون - سلطان ولد بلخی
دانش هر که گشت روز افزون - سلطان ولد بلخی - ابتدانامه
1/30/2021 • 2 minutes, 8 seconds
صورتی کاندر او نباشد جان - سلطان ولد بلخی
صورتی کاندر او نباشد جان - سلطان ولد بلخی - ابتدانامه
1/30/2021 • 2 minutes, 4 seconds
مپندار اگر سفله قارون شود - سعدی شیرازی
مپندار اگر سفله قارون شودکه طبع لئیمش دگرگون شودغزل کاملکمال است در نفس مرد کریمگرش زر نباشد چه نقصان و بیم؟مپندار اگر سفله قارون شودکه طبع لئیمش دگرگون شودوگر درنیابد کرم پیشه، ناننهادش توانگر بود همچنانمروت زمین است و سرمایه زرعبده کاصل خالی نماند ز فرعخدایی که از خاک مردم کندعجب باشد ار مردمی گم کندز نعمت نهادن بلندی مجویکه ناخوش کند آب استاده بویبه بخشندگی کوش کآب روانبه سیلش مدد میرسد ز آسمانگر از جاه و دولت بیفتد لئیمدگر باره نادر شود مستقیموگر قیمتی گوهری غم مدارکه ضایع نگرداندت روزگارکلوخ ار چه افتاده بینی به راهنبینی که در وی کند کس نگاهو گر خردهٔ زر ز دندان گازبیفتد، به شمعش بجویند بازبه در میکنند آبگینه ز سنگکجا ماند آیینه در زیر زنگ؟هنر باید و فضل و دین و کمالکه گاه آید و گه رود جاه و مالحضرت سعدی شیرازی رحبقلم: محترم علی منهاجبکوشش: فهیم هنرورRumiBalkhi.Com
1/30/2021 • 1 minute, 55 seconds
عشق او آسان همی پنداشتم - حضرت عطار
عشق او آسان همی پنداشتمسد ما در راه ما پندار ماستغزل کاملعاشقی و بی نوایی کار ماستکار کار ماست چون او یار ماستتا بود عشقت میان جان ماجان ما در پیش ما ایثار ماستجان مازان است جان کو جان جان استجان ما بی فخر عشقش عار ماستعشق او آسان همی پنداشتمسد ما در راه ما پندار ماستکار ما چون شد ز دست ما کنونهرچه درد و دردی است آن کار ماستبوده عمری در میان اهل دینوین زمان تسبیح ما زنار ماستچون به مسجد یک زمان حاضر نهایمنیست این مسجد که این خمار ماستکیست چون عطار در خمار عشقکین زمان در درد دردی خوار ماستحضرت عطار رحبقلم: محترم علی منهاجبکوشش: فهیم هنرورRumiBalkhi.Com
1/24/2021 • 1 minute, 54 seconds
در مسجد و در کعبه به دنبال چه هستی
در مسجد و در کعبه به دنبال چه هستی
11/23/2020 • 4 minutes, 43 seconds
مخمس احمد محمود امپراطور بر غزل حضرت ابوالمعانی بیدل
مخمس احمد محمود امپراطور بر غزل حضرت ابوالمعانی میرزا عبدالقادر بیدل رحدرد و فـــــــــــــــــــراق یار بما یادگار ماندداغش به ضیمــــــــــــران دلم آشکار ماندبر ما میان سینـــــــــــــــــه دلِ بیقرار مانددلــــــــدار رفت و دیده به حیرت دچار ماندبا ما نشـــــــــــان برگ گلی زان بهار ماند***از صبــــــــــــح رحمت و ز تجلی دمیده ایمسیـــــــــــــر فلک نموده و اینجا رسیده ایمما بهتـــــــــــــــریم و از همگی بر گزیده ایمخمیـــــــــازه سنج تهمت عیش رمیده ایممی آنقــــــــــــــــدر نبود که رنج خمار ماند***صورت زخون دیـــــــده مــــــــا همچو گلزارتیـــــــــر مــــژه ز چاچ تو خوردیم بی شمارغمدیده را به خوب و بدی اینجهان چه کاراز بــــــــــــرگ گل درین چمن وحشت آبیارخواهــــــــــــــد پری ز طاهر رنگ بهار ماند***قدری تو از سعـــــــادت خود کن حواله ایهستیم سخت محــــکم و شیدا و واله ایما که فتاــــــــــــــده کنج قفس در زباله اییأســـــــــــــــــم نداد رخصت اظهار ناله ایچندان شکست دل که نفس در غبار ماند***شیـــــــــــــــرازه ی جنون تدلی نمی دهددر کار گاه جســـــــــــــم تولی نمی دهداین دهـــــــــــر از بر چه تجلی نمی دهدآگاهیــــــــــــــــم سراغ تسلی نمی دهداز جوهـــــــــــــــر آب آیینه ام موجدار ماند***بر جلوه هــــای حسن تو، دل داد تکیه اماز ساغــــــــــــــــر لبا لبی مل داد تکیه امتــــــــــار نگاه به عشق تو پل داد تکیه امغفلت به نـــــــــــــازبالش گل داد تکیه امپای بخواب رفتـــــــــه ای من در نگار ماند***با خود به کـــــاروان جرس عجز می کشماز نتـــــــــوانی خار و خس عجز می کشممن از بـــــــرای چه هوس عجز می کشمآنجا که من ز دست نفس عجز می کشمدست هــــــــــــزار سنگ به زیر شرار ماند***تاکی به نــــــاز لیلی چو مجنون گریستنغرق تخیــــــــــــلات و به افسون گریستناز بارگاه نـــــــــــــــــــــاز تو بیرون گریستنباید به فرقت طربــــــــــــــم خون گریستنتمثـــــــــال رفت و آیینه تهمت شکار ماند***در آســــــــــتان، غصه مزیدی شکوفه کرددر کــــــــــربلای عشق یزیدی شکوفه کرداز نا امیــــدی ها، امیـــــــــدی شکوفه کردیعقوب وار چشـــــــم سفیدی شکوفه کردبا من همیــــــــــن گل از چمن انتظار ماند***محمود تا به دیده ای حیران جلوه داشتسیـــــــر حضور فکرت امکان جلوه داشتاز کلک بیدلی گهـــــری کان جلوه داشتبیدل از آن بهـــــار که توفان جلوه داشترنـــــگم شکست و آیینه ی در کنار ماندشاعر: احمد محمود امپراطورآواز: احمد محمود امپراطورمؤرخ: 27 قوس 1391 هجری آفتابیRumiBalkhi.Com
7/21/2020 • 8 minutes, 26 seconds
رفته رفته هر چه دارم چون قلمگم میکنم - ابوالمعانی بیدل
چیزی از خود هر قدم زیر قدم گم میکنمرفته رفته هر چه دارم چون قلمگم میکنمبینصیب معنیام کز لفظ میجویم مراددل اگر پیدا شود دیر و حرمگم میکنمای هوس دود تعین بر دماغ من مپیچزیر این پرچم چو شمع آخر علم گم میکنمتشنهکام حرص میمیرد قناعت تا ابدیک عرق گر از جبین شرم نم گم میکنمدعوی خضر طریقت بودنم آوارهکرداندکی گر کم شود این راهکم گم میکنمتا غبار وادی مجنون به یادم میرسدآسمان بر سر، زمین، زیر قدم گم میکنمرنگ و بو چیزی ندارد غیر استغنا بهارهر چه از خود گم کنم با او بهم گم میکنمدل نمیماند به دستم طاقت دیدارکوتا تو میآیی به پیش آیینه هم گم میکنمعالم صورت برون از عالم تنزیه نیستدر صمد دارم تماشا گر صنم گم میکنمقاصد ملک فراموشیکسی چون من مبادنامهای دارم که هر جا میبرم گم میکنمدم مزن از جستجوی شوق بیپروای منهر چه مییابم ز هستی تا عدم گم میکنمبر رفیقان بیدل از مقصد چهسان آرم خبرمنکه خود را نیز تا آنجا رسم گم میکنمشاعر: حضرت ابوالمعانی بیدل رحآواز: ع. الف. سادهموسیقی: یوهان سباستین باخRumiBalkhi.Com
7/21/2020 • 4 minutes, 34 seconds
باز دل خموش من از چه هوای تو کند - عبدالله شادان
باز دل خموش من از چه هوای تو مندباز دل چو آتشم میل خطا تو کندبار دیگر صدا زدی بار دیگر من آمدم معجزه دیگر ببین بازتو صدای تو کند پادشه خیال من بار دیگر تو آمدی از چه غرور نا بجا، باز گدای تو کند من به وفای کاذبت دل به خطا نبسته ام مهر دیگر نمیکند آنچه جفای تو کند باز به بارگاه دل تکیه زدی که بنگری کافر بت پرست تو سجده به پای تو کنددکلمه: عبدالله شادان
7/21/2020 • 5 minutes, 42 seconds
ز کدام گل کده نسیم به هوای دلبر ما ورزید - نوابی شادکام
شاعر: حضرت ابوسعید ابوالخیر رحآواز: عبدالقیوم جبار خیلRumiBalkhi.Com
7/21/2020 • 5 minutes, 46 seconds
یوسف گم گشته بازآید به کنعان غم مخور - حافظ شیرازی
یوسف گم گشته بازآید به کنعان غم مخورکلبه احزان شود روزی گلستان غم مخورای دل غمدیده حالت به شود دل بد مکنوین سر شوریده باز آید به سامان غم مخورگر بهار عمر باشد باز بر تخت چمنچتر گل در سر کشی ای مرغ خوشخوان غم مخوردور گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفتدائما یکسان نباشد حال دوران غم مخورهان مشو نومید چون واقف نهای از سر غیبباشد اندر پرده بازیهای پنهان غم مخورای دل ار سیل فنا بنیاد هستی بر کندچون تو را نوح است کشتیبان ز طوفان غم مخوردر بیابان گر به شوق کعبه خواهی زد قدمسرزنشها گر کند خار مغیلان غم مخورگر چه منزل بس خطرناک است و مقصد بس بعیدهیچ راهی نیست کان را نیست پایان غم مخورحال ما در فرقت جانان و ابرام رقیبجمله میداند خدای حال گردان غم مخورحافظا در کنج فقر و خلوت شبهای تارتا بود وردت دعا و درس قرآن غم مخورشاعر: حضرت حافظ شیرازیآواز: عبدالقیوم جبار خیلRumiBalkhi.Com
7/21/2020 • 5 minutes, 5 seconds
بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم - حافظ شیرازی
بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیمفلک را سقف بشکافیم و طرحی نو دراندازیماگر غم لشکر انگیزد که خون عاشقان ریزدمن و ساقی به هم تازیم و بنیادش براندازیمشراب ارغوانی را گلاب اندر قدح ریزیمنسیم عطرگردان را شِکَر در مجمر اندازیمچو در دست است رودی خوش بزن مطرب سرودی خوشکه دست افشان غزل خوانیم و پاکوبان سر اندازیمصبا خاک وجود ما بدان عالی جناب اندازبود کان شاه خوبان را نظر بر منظر اندازیمیکی از عقل میلافد یکی طامات میبافدبیا کاین داوریها را به پیش داور اندازیمبهشت عدن اگر خواهی بیا با ما به میخانهکه از پای خمت روزی به حوض کوثر اندازیمسخندانیّ و خوشخوانی نمیورزند در شیرازبیا حافظ که تا خود را به ملکی دیگر اندازیمشاعر: حضرت حافظ شیرازیآواز: عبدالقیوم جبار خیلRumiBalkhi.Com
عید بر عاشقان مبارک باد - مولانا جلال الدین محمد بلخی
عید بر عاشقان مبارک بادعاشقان عیدتان مبارک بادعید ار بوی جان ما دارددر جهان همچو جان مبارک بادبر تو ای ماه آسمان و زمینتا به هفت آسمان مبارک بادعید آمد به کف نشان وصالعاشقان این نشان مبارک بادروزه مگشای جز به قند لبشقند او در دهان مبارک بادعید بنوشت بر کنار لبشکاین می بیکران مبارک بادعید آمد که ای سبک روحانرطلهای گران مبارک بادچند پنهان خوری صلاح الدینبوسههای نهان مبارک بادگر نصیبی به من دهی گویمبر من و بر فلان مبارک بادشاعر: حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخیآواز: عبدالقیوم جبار خیلRumiBalkhi.Com
7/21/2020 • 3 minutes, 7 seconds
روز وصل دوستداران یاد باد - حافظ شیرازی
روز وصل دوستداران یاد بادیاد باد آن روزگاران یاد بادکامم از تلخی غم چون زهر گشتبانگ نوش شادخواران یاد بادگر چه یاران فارغند از یاد مناز من ایشان را هزاران یاد بادمبتلا گشتم در این بند و بلاکوشش آن حق گزاران یاد بادگر چه صد رود است در چشمم مدامزنده رود باغ کاران یاد بادراز حافظ بعد از این ناگفته ماندای دریغا رازداران یاد بادشاعر: حضرت حافظ شیرازیآواز: عبدالقیوم جبار خیلRumiBalkhi.Com
7/21/2020 • 4 minutes, 9 seconds
باداه قبول درگه رحمت سجود ما - استاد عبدالله نوابی شادکام
عيب رندان مکن اي زاهد پاکيزه سرشتکه گناه دگران بر تو نخواهند نوشتمن اگر نيکم و گر بد تو برو خود را باشهر کسي آن درود عاقبت کار که کشتهمه کس طالب يارند چه هشيار و چه مستهمه جا خانه عشق است چه مسجد چه کنشتسر تسليم من و خشت در ميکده هامدعي گر نکند فهم سخن گو سر و خشتنااميدم مکن از سابقه لطف ازلتو پس پرده چه داني که که خوب است و که زشتنه من از پرده تقوا به درافتادم و بسپدرم نيز بهشت ابد از دست بهشتحافظا روز اجل گر به کف آري جامييک سر از کوي خرابات برندت به بهشتدکلماتور: باران نیکراه
7/8/2020 • 1 minute
خدا گر پرده بردارد ز کار آدمها - رازق فانی
خدا گر پرده بردارد ز روی کار آدم هاچه شـادي ها خورد بر هم چه بازی ها شـود رسـوایکی خندد ز آبادی، یکی گرید ز بربادییکی از جان کند شـادی، یکی از دل کند غوغاچه کاذب ها شـود صادق، چه صادق ها شـود کاذبچه عابد ها شـود فاسـق، چه فاسـق ها شـود ملاچه زشـتی ها شـود رنگین چه تلخی ها شـود شیرینچه بالا ها رود پائین، چه سـفلی ها شـود علیاعجب صبری خدا دارد که پرده بر نمی داردو گرنه بر زمین افتد ز جـيب محتسـب میناشـبی در کنج تنهائی میان گریه خوابم بردبه بـزم قـدســــيان رفـتم ولی در عـالم رؤيــادرخشـان محفلی دیدم چو بزم اختران روشـنمحمد(ص) همچو خورشـیدی نشـسـته اندر ان بالاروان انبیاء با او، علی شـیر خدا با اوتمام اولیاء با او هـمه پاک و هـمه والاز خود رفتم در آن محفل تپیدم چون تن بسـملکَشـيدم ناله ای از دل زدم فـریاد واویلاکه ای فخـر رسـل احمد برون شـد رنج ما از حددلم دیگر به تنگ آمد ز بازی های این دنیازند غم بر دلم نشـتر ندارم صبر تا محشـربگو با عادل داور بگو با خالق یکـتاچسـان بینم که نمرودی بسـوزاند خليلی راچسـان بينم که فـرعونی بپوشـاند يد بیضاچسـان بينم که نا مردی چراغ انجمن باشـدچسـان بينم جوانمردی بماند بيکـس و تنهاچسـان بينم بد انديشي کند تقـليد درويشـانچسـان بينم که ابليسي بپوشـد خرقه ي تقواچسـان بينم که شـهبازی بدام عنکبوت افتدچسـان بينم که خفاشـي کند خورشـيد را اغواچسـان بينم که نا پاکی فریبد پاکبازان راچسـان بينم که انسانی بخواند خوک را مولاغريب و خانه ویرانم فـدايت این تن و جانممبادا نقد ايمانم رود از کف در ین سـوداچه شـد تاثیر قرآنی چه شـد رسـم مسـلمانیکجا شـد سـوره ي ياسـين کجا شـد آيه ي طه؟به شـکوه چون لبم واشـد حکيم غزنه پيدا شـدبگفتا بسـته کن دیگر دهان از شـکوه ي بيجاعروس حضرت قرآن نقاب آنگه بر اندازکه دارالملک ايمان را مجـرد بیند از غوغابه این آلوده دامانی به این آشـفته سـامانیمزن لاف مسـلمانی مکن بیهوده این دعوامسـلمان مال مسـلم را به کام شـعله نسـپاردمسـلمان خون مسـلم را نریزد در شـب یلدابرو خود را مسـلمان کن پس فکر قرآن کنسـفر در کشـور جان کن که بیني جلوه ي معـناسـنايی رفت و پنهان شـد مرا روِا پريشـان شـدخـيال از اوج پايان شـد فـرو افتادم از بالانه محفل بود، نی یاران نه غمخوار گنهکارانز ابــر ديده ام بـاران، فـــرو باريد بي پروااطاقم نيمه روشـن بود کتابی چند با من بودگشـودم گنج حافظ را که یابم گوهـر یکتايقينم شـد که حالم را لسـان الغـيب ميداندکه در تفسـير احوالم بگفـت آن شـاعر دانا" الا يا ايهـا السـاقي ادر کاسـاً و ناولهاکه عشـق آسـان نمود اول ولی افتاد مشـکلها "شـب تاريک و بيم موج و گردابي چنين هايلکجا دانـند حال ما سـبکـسـاران سـاحلهابگفتا حافظ اکنون کمی از حال ميهن گویکه ما در گوشـهء غـربت ازو دوریم منزلهابگفتا خامه خون گرید گر آن احوال بنويسـمبه توفان مانده کشـتی ها به آتش رفته حاصلهاز تيغ نامسـلمانان ز سـنگِ نا جوانمردانفتاده هـر طرف سـرها شـکسـته هر طرف دلهابگفتم چون کند مردم، بگـفـتا خود نميداني؟جرس فرياد مي دارد که بر بنديد محملهاشاعر: رازق فانیدکلمه: ظاهر ارشادRumiBalkhi.Com
5/21/2020 • 5 minutes, 41 seconds
مرده بودم زنده شدم - مولوی بلخی
مرده بدم زنده شدم گريه بدم خنده شدمدولت عشق آمد و من دولت پاينده شدمديده سير است مرا جان دلير است مرازهره شير است مرا زهره تابنده شدمگفت که ديوانه نه اي لايق اين خانه نه ايرفتم ديوانه شدم سلسله بندنده شدمگفت که سرمست نه اي رو که از اين دست نه ايرفتم و سرمست شدم وز طرب آکنده شدمگفت که تو کشته نه اي در طرب آغشته نه ايپيش رخ زنده کنش کشته و افکنده شدمگفت که تو زيرککي مست خيالي و شکيگول شدم هول شدم وز همه برکنده شدمگفت که تو شمع شدي قبله اين جمع شديجمع نيم شمع نيم دود پراکنده شدمگفت که شيخي و سري پيش رو و راهبريشيخ نيم پيش نيم امر تو را بنده شدمگفت که با بال و پري من پر و بالت ندهمدر هوس بال و پرش بي پر و پرکنده شدمگفت مرا دولت نو راه مرو رنجه مشوزانک من از لطف و کرم سوي تو آينده شدمگفت مرا عشق کهن از بر ما نقل مکنگفتم آري نکنم ساکن و باشنده شدمچشمه خورشيد تويي سايه گه بيد منمچونک زدي بر سر من پست و گدازنده شدمتابش جان يافت دلم وا شد و بشکافت دلماطلس نو بافت دلم دشمن اين ژنده شدمصورت جان وقت سحر لاف همي زد ز بطربنده و خربنده بدم شاه و خداونده شدمشکر کند کاغذ تو از شکر بي حد توکآمد او در بر من با وي ماننده شدمشکر کند خاک دژم از فلک و چرخ به خمکز نظر وگردش او نورپذيرنده شدمشکر کند چرخ فلک از ملک و ملک و ملککز کرم و بخشش او روشن بخشنده شدمشکر کند عارف حق کز همه برديم سبقبر زبر هفت طبق اختر رخشنده شدمزهره بدم ماه شدم چرخ دو صد تاه شدميوسف بودم ز کنون يوسف زاينده شدماز توام اي شهره قمر در من و در خود بنگرکز اثر خنده تو گلشن خندنده شدمباش چو شطرنج روان خامش و خود جمله زبانکز رخ آن شاه جهان فرخ و فرخنده شدمRumiBalkhi.Com
5/14/2020 • 1 minute
دزدیده چون جان میروی - مولوی بلخی
دزديده چون جان مي روي اندر ميان جان منسرو خرامان مني اي رونق بستان منچون مي روي بي من مرو اي جان جان بي تن مرووز چشم من بيرون مشو اي شعله تابان منهفت آسمان را بردرم وز هفت دريا بگذرمچون دلبرانه بنگري در جان سرگردان منتا آمدي اندر برم شد کفر و ايمان چاکرماي ديدن تو دين من وي روي تو ايمان منبي پا و سر کردي مرا بي خواب و خور کردي مراسرمست و خندان اندرآ اي يوسف کنعان مناز لطف تو چو جان شدم وز خويشتن پنهان شدماي هست تو پنهان شده در هستي پنهان منگل جامه در از دست تو اي چشم نرگس مست تواي شاخ ها آبست تو اي باغ بي پايان منيک لحظه داغم مي کشي يک دم به باغم مي کشيپيش چراغم مي کشي تا وا شود چشمان مناي جان پيش از جان ها وي کان پيش از کان هااي آن پيش از آن ها اي آن من اي آن منمنزلگه ما خاک ني گر تن بريزد باک نيانديشه ام افلاک ني اي وصل تو کيوان منمر اهل کشتي را لحد در بحر باشد تا ابددر آب حيوان مرگ کو اي بحر من عمان مناي بوي تو در آه من وي آه تو همراه منبر بوي شاهنشاه من شد رنگ و بو حيران منجانم چو ذره در هوا چون شد ز هر ثقلي جدابي تو چرا باشد چرا اي اصل چار ارکان مناي شه صلاح الدين من ره دان من ره بين مناي فارغ از تمکين من اي برتر از امکان منآواز: احمد شاملو
5/14/2020 • 1 minute, 51 seconds
ای شب از رویای تو رنگین شده - فروغ فرخزاد
ای شب از رویای تو رنگین شدهسینه از عطر تو هم سنگین شدهای به روی چشم من گسترده خویششادیم بخشیده از اندوه بیششاعر: فروغ فرخزادصدا: نیکی کریمی
5/14/2020 • 5 minutes, 10 seconds
رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند - حافظ شیرازی
رسید مژده که ایام غم نخواهد ماندچنان نماند چنین نیز هم نخواهد ماندمن ار چه در نظر یار خاکسار شدمرقیب نیز چنین محترم نخواهد ماندچو پرده دار به شمشیر میزند همه راکسی مقیم حریم حرم نخواهد ماندچه جای شکر و شکایت ز نقش نیک و بد استچو بر صحیفه هستی رقم نخواهد ماندسرود مجلس جمشید گفتهاند این بودکه جام باده بیاور که جم نخواهد ماندغنیمتی شمر ای شمع وصل پروانهکه این معامله تا صبحدم نخواهد ماندتوانگرا دل درویش خود به دست آورکه مخزن زر و گنج درم نخواهد ماندبدین رواق زبرجد نوشتهاند به زرکه جز نکویی اهل کرم نخواهد ماندز مهربانی جانان طمع مبر حافظکه نقش جور و نشان ستم نخواهد ماندحافظ شیرازیآواز: عبدالقیوم جبار خیلRumiBalkhi.Com
4/29/2020 • 3 minutes, 31 seconds
چون عمر به سر رسد، چه بغداد چه بلخ - عمر خیام
چون عمر به سر رسد، چه بغداد چه بلخ پیمانه چو پر شود، چه شیرین و چه تلخ خوش باش که بعد از من و تو ماه بسی از سَلْخ به غُرّه آید، از غُرّه به سَلْخ RumiBalkhi.Com
3/26/2020 • 2 minutes, 47 seconds
ای دوست بیا تا غم فردا نخوریم - حکیم عمر خیام
ای دوست بیا تا غم فردا نخوریم
وین یکدم عمر را غنیمت شمریم
ف ردا که ازین دیر فنا درگذریم
با هفت هزار سالگان سر بسریم
3/5/2020 • 2 minutes, 47 seconds
پدرم کله ی صبح است برو داد نزن - فروغ فرخزاد
پدرم کله ی صبح است برو داد نزن
من که بیدار شدم,این همه فریاد نزن!
توی ذهن تو نماز است فقط! میدانم
پدرم! چشم! فقط داد نزن!میخوانم!
من از امروز,مسلمانِ مسلمان,باشد!
کار هر روز وشبم خواندن قران,باشد!
هر چه گفتی تو قبول است,فقط راضی باش
پدرم! جان علی از پسرت راضی باش
کاش بنشینی و یک لحظه فقط گوش کنی!
کاش یک لحظه به حرف پسرت گوش کنی!
حَجَر از حافظه ها پاک شده…می فهمی؟؟
پسرت صاحب ادراک شده ,می فهمی؟
به خدا حق,همه ی آنچه تو می گویی نیست!
پدرم!حضرت حق آنکه تو می جویی نیست!
پدرم! ما همه در ظاهر دین بند شدیم
همگی منحرف از دین خداوند شدیم
غربت عقل نمایان شده امروز پدر!
نام عباس علی نان شده امروز پدر!
دین نگفته ست ز خون شهدا وام بگیر!
کربلا رسم کن از گریه کنان شام بگیر!
شش دهه هر شب و هر روز سرش را کندند
در خفا آآه! به ریش همه مان می خندند!
بردن نام علی رمز مسلمانی نیست
دین به اینقدر عزاداری طولانی نیست
علی از قوت جهان لقمه ی نانی برداشت
قدم خیر که برداشت نهانی برداشت
جانفدا؟ شیعه؟ محب؟ دوست؟ کدامی ای دوست؟
تو خودت حکم کن! اینجا چه کسی پیرو اوست؟؟
مال مردم خوری و گردن کج پیش خدا؟؟
در سرا با پری و توی حرم با مولا؟؟
شیخ هامان به شکم بارگی عادت کردند
روسا نیز به خونخوارگی عادت کردند!
مومن واقعی آنست که الگو باشد
آن زبان در خور ذکر است که حقگو باشد
هرکه پیشانی او زخم شده مومن نیست
پیر وادی شدن ای دوست! به سال و سن نیست!
دین تسبیح و مناجات و محاسن دین نیست!
به خدای تو قسم پیرو دین خودبین نیست!
دین کجا گفته که همسایه ی خود را ول کن؟
دین کجا گفته که دل را ز خدا غافل کن؟؟
دین کجا گفته که چون کبک ببر سر در برف؟
دین کجا گفته فقط مغلطه باشد در حرف؟؟
دین کجا گفته جواب سخن حق تیر است؟؟
دین کجا گفته که بیچاره شدن تقدیر است!؟
دین نگفته ست ببر آبروی مومن را
دین نوشته است بخر آبروی مومن را
به خدا سخت در انجام خطا غرق شدیم
ناخدا جان!همه در غیر خدا غرق شدیم
دل خوشی مان همه این است:مسلمان هستیم
فخر داریم که:ما پیرو قرآن هستیم
ما مسلمان دروغیم!… مسلمان فریب!
همه ی دغدغه مان این شده: گندم؟ یاسیب؟…
هر که از راه رسید آبروی دین را برد!
هر که آمد فقط از گرده ی این مذهب خورد!
آب راکد بشود, قطع و یقین می گندد!
غرب یکدست به دینداری مان می خندد!
در نمازت “خم ابروی نگار” آوردی!
با عبادات چنین, گند به بار آوردی!
هرچه را گم بکنی وقت نمازت پیداست
اصلا انگار نه انگار خدا آن بالاست!
چه نمازی ست که یک ذره خدایی نشده؟؟
این نمازی ست زمینی و هوایی نشده!
پاره کن رشته ی تسبیح و مرنجان دین را!
اینهمه کش نده این مد ” و لا الضااااااالین” را!
****
RumiBalkhi.Com
11/5/2018 • 5 minutes, 8 seconds
شاد آمدی - لایق شیر علی
RumiBalkhi.Com
11/5/2018 • 1 minute, 44 seconds
دست گلچینت - لایق شیر علی
RumiBalkhi.Com
11/5/2018 • 2 minutes, 25 seconds
دل صد پاره - لایق شی ر علی
RumiBalkhi.Com
11/5/2018 • 2 minutes, 32 seconds
یک روز به شیدایی در زلف تو آویزم - سعدی شیرازی
یک روز به شیدایی در زلف تو آویزم
زان دو لب شیرینت صد شور برانگیزم
گر قصد جفا داری اینک من و اینک سر
ور راه وفا داری جان در قدمت ریزم
بس توبه و پرهیزم کز عشق تو باطل شد
من بعد بدان شرطم کز توبه بپرهیزم
سیم دل مسکینم در خاک درت گم شد
خاک سر هر کویی بی فایده میبیزم
در شهر به رسوایی دشمن به دفم برزد
تا بر دف عشق آمد تیر نظر تیزم
مجنون رخ لیلی چون قیس بنی عامر
فرهاد لب شیرین چون خسرو پرویزم
گفتی به غمم بنشین یا از سر جان برخیز
فرمان برمت جانا بنشینم و برخیزم
گر بی تو بود جنت بر کنگره ننشینم
ور با تو بود دوزخ در سلسله آویزم
با یاد تو گر سعدی در شعر نمیگنجد
چون دوست یگانه شد با غیر نیامیزم
****
RumiBalkhi.Com
11/5/2018 • 5 minutes, 52 seconds
این تویی یا سرو بستانی به رفتار آمدست - سعدی شیرازی
این تویی یا سرو بستانی به رفتار آمدست
یا ملک در صورت مردم به گفتار آمدست
آن پری کز خلق پنهان بود چندین روزگار
باز میبینم که در عالم پدیدار آمدست
عود میسوزند یا گل میدمد در بوستان
دوستان یا کاروان مشک تاتار آمدست
تا مرا با نقش رویش آشنایی اوفتاد
هر چه میبینم به چشمم نقش دیوار آمدست
ساربانا یک نظر در روی آن زیبا نگار
گر به جانی میدهد اینک خریدار آمدست
من دگر در خانه ننشینم اسیر و دردمند
خاصه این ساعت که گفتی گل به بازار آمدست
گر تو انکار نظر در آفرینش میکنی
من همیگویم که چشم از بهر این کار آمدست
وه که گر من بازبینم روی یار خویش را
مردهای بینی که با دنیا دگربار آمدست
آن چه بر من میرود دربندت ای آرام جان
با کسی گویم که در بندی گرفتار آمدست
نی که مینالد همی در مجلس آزادگان
زان همینالد که بر وی زخم بسیار آمدست
تا نپنداری که بعد از چشم خواب آلود تو
تا برفتی خوابم اندر چشم بیدار آمدست
سعدیا گر همتی داری منال از جور یار
تا جهان بودست جور یار بر یار آمدست
11/5/2018 • 12 minutes, 29 seconds
دوش از مسجد سوي ميخانه آمد پير ما - حافظ شیرازی
دوش از مسجد سوی میخانه آمد پیر ما
چیست یاران طریقت بعد از این تدبیر ما
ما مریدان روی سوی قبله چون آریم چون
روی سوی خانه خمار دارد پیر ما
در خرابات طریقت ما به هم منزل شویم
کاین چنین رفتهست در عهد ازل تقدیر ما
عقل اگر داند که دل دربند زلفش چون خوش است
عاقلان دیوانه گردند از پی زنجیر ما
روی خوبت آیتی از لطف بر ما کشف کرد
زان زمان جز لطف و خوبی نیست در تفسیر ما
با دل سنگینت آیا هیچ درگیرد شبی
آه آتشناک و سوز سینه شبگیر ما
تیر آه ما ز گردون بگذرد حافظ خموش
رحم کن بر جان خود پرهیز کن از تیر ما
****
RumiBalkhi.Com
11/5/2018 • 1 minute, 18 seconds
اگر آن ترک شيرازي به دست آرد دل ما را - حافظ شیرازی
اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را
بده ساقی می باقی که در جنت نخواهی یافت
کنار آب رکن آباد و گلگشت مصلا را
فغان کاین لولیان شوخ شیرین کار شهرآشوب
چنان بردند صبر از دل که ترکان خوان یغما را
ز عشق ناتمام ما جمال یار مستغنی است
به آب و رنگ و خال و خط چه حاجت روی زیبا را
من از آن حسن روزافزون که یوسف داشت دانستم
که عشق از پرده عصمت برون آرد زلیخا را
اگر دشنام فرمایی و گر نفرین دعا گویم
جواب تلخ میزیبد لب لعل شکرخا را
نصیحت گوش کن جانا که از جان دوستتر دارند
جوانان سعادتمند پند پیر دانا را
حدیث از مطرب و می گو و راز دهر کمتر جو
که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معما را
غزل گفتی و در سفتی بیا و خوش بخوان حافظ
که بر نظم تو افشاند فلک عقد ثریا را
****
RumiBalkhi.Com
11/5/2018 • 2 minutes, 9 seconds
صلاح کار کجا و من خراب کجا - حافظ شیرازی
صلاح کار کجا و من خراب کجا
ببین تفاوت ره کز کجاست تا به کجا
دلم ز صومعه بگرفت و خرقه سالوس
کجاست دیر مغان و شراب ناب کجا
چه نسبت است به رندی صلاح و تقوا را
سماع وعظ کجا نغمه رباب کجا
ز روی دوست دل دشمنان چه دریابد
چراغ مرده کجا شمع آفتاب کجا
چو کحل بینش ما خاک آستان شماست
کجا رویم بفرما از این جناب کجا
مبین به سیب زنخدان که چاه در راه است
کجا همیروی ای دل بدین شتاب کجا
بشد که یاد خوشش باد روزگار وصال
خود آن کرشمه کجا رفت و آن عتاب کجا
قرار و خواب ز حافظ طمع مدار ای دوست
قرار چیست صبوری کدام و خواب کجا
****
RumiBalkhi.Com
11/5/2018 • 1 minute, 43 seconds
الا يا ايها الساقي ادر کاسا و ناولها - حافظ شیرازی
الا یا ایها الساقی ادر کاسا و ناولها
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها
به بوی نافهای کاخر صبا زان طره بگشاید
ز تاب جعد مشکینش چه خون افتاد در دلها
مرا در منزل جانان چه امن عیش چون هر دم
جرس فریاد میدارد که بربندید محملها
به می سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید
که سالک بیخبر نبود ز راه و رسم منزلها
شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل
کجا دانند حال ما سبکباران ساحلها
مه کارم ز خود کامی به بدنامی کشید آخر
نهان کی ماند آن رازی کز او سازند محفلها
حضوری گر همیخواهی از او غایب مشو حافظ
متی ما تلق من تهوی دع الدنیا و اهملها
****
RumiBalkhi.Com
11/5/2018 • 1 minute, 46 seconds
هر کس به تماشایی رفتند به صحرایی - سعدی شیرازی
هر کس به تماشایی رفتند به صحرایی
ما را که تو منظوری خاطر نرود جایی
با چشم نمیبیند یا راه نمیداند
هر کو به وجود خود دارد ز تو پروایی
دیوانه عشقت را جایی نظر افتادهست
کان جا نتواند رفت اندیشه دانایی
امید تو بیرون برد از دل همه امیدی
سودای تو خالی کرد از سر همه سودایی
زیبا ننماید سرو اندر نظر عقلش
آن کش نظری باشد با قامت زیبایی
گویند رفیقانم در عشق چه سر داری
گویم که سری دارم درباخته در پایی
زنهار نمیخواهم کز کشتن امانم ده
تا سیرترت بینم یک لحظه مدارایی
در پارس که تا بودست از ولوله آسودهست
بیمست که برخیزد از حسن تو غوغایی
من دست نخواهم برد الا به سر زلفت
گر دسترسی باشد یک روز به یغمایی
گویند تمنایی از دوست بکن سعدی
جز دوست نخواهم کرد از دوست تمنایی
***
RumiBalkhi.Com
11/1/2018 • 15 minutes, 41 seconds
چرا کس منکر بيطاقتي هاي درا باشد - ابوالمعانی بیدل
چرا کس منکر بيطاقتي هاي درا باشد
دلي دارد چه مشکل گر بدردي آشنا باشد
دماغ آرزوهايت ندارد جز نفس سوزي
پر پرواز رنگ و بو اگر باشد هوا باشد
حريص صيد مطلب راحت از زحمت نميداند
بچشم دام گرد بال مرغان توتيا باشد
زنان شب دلت گر جمع گردد مفت عشرت دان
سحر فرش است در هر جا غبار آسيا باشد
زبان خامشان مضراب گفتگو نمي گردد
مگر در تار مسطر شوخي معني صدا باشد
نفس بيهوده دارد پرفشانيهاي ناز اينجا
تو مي گنجي و بس گر در دل عشاق جا باشد
چه امکانست نقش اين و آن بندد صفاي دل
ازين آئينه بسيار است گر حيرت نما باشد
جهان خفته را بيدار کرد اميد ديداري
تقاضاي نگاهي بر صف مژگان عصا باشد
دران محفل که تأثير نگاهت سرمه افشاند
شکست شيشه هم چون موج گوهر بيصدا باشد
بچندين شعله ميبالد زبان حال مشتاقان
که يارب بر سر ما دود دل بال هما باشد
زبيدرديست دل را اينقدرها رنگ گرداني
گر اين آئينه خون گردد بيکرنگ آشنا باشد
ندارم بزم پيري نشه ئي از زندگي بيدل
چو قامت حلقه گردد ساغر دور فنا باشد
****
RumiBalkhi.Com
10/9/2018 • 3 minutes, 36 seconds
بهر جا رفته ام از خويشتن راه تو مي پويم - ابوالمعانی بیدل
بهر جا رفته ام از خويشتن راه تو مي پويم
اگر نزديک اگر دورم غبار آن سر کويم
هواي ناوکي دارم که هر جا گل کند يادش
ببالد استخوان مانند شاخ گل بپهلويم
بمضراب خيالي ميکند طوفان خروش من
زبان رشته سام نميدانم چه ميگويم
بگردون گر رسم از سجده شوقت نيم غافل
چو ماه نو جبيني خفته در محراب ابرويم
دو تا شد پيکر و آهي نباليد از مزاج من
نوا در سرمه خوابانيده تر از چنگ گيسويم
نشاند آخر وداع فرصتم در خاک نوميدي
غباري از طپش وامانده جولان آهويم
تحير خون شد از نيرنگ سحرآميزي الفت
که من تمثال خود مي بينم و آينه اويم
بتکليف بهارم ميدهي زحمت نميداني
بجاي گل دل خون گشته ئي دارم که مي بويم
تميز رنگ حالم دقت بسيار ميخواهد
که من از ناتواني در نظرها رستن مويم
چو شمعم گر باين رنگست شرم ساز پيمائي
عرق گل ميکنم چندانکه زنگ خويش ميشويم
چو آنموئي که آرد در تصور کلک نقاشش
هنوز از ناتوانيها بپهلو نيست پهلويم
بضبط خود چه پردازد غبار ناتوان من
نسيم کويش از خود رفتني مي آورد سويم
چنان محو تماشاي گريبان خودم بيدل
که پندارم خيال او سري دارد بزانويم
****
RumiBalkhi.Com
10/5/2018 • 8 minutes, 10 seconds
مرده بدم زنده شدم گريه بدم خنده شدم - مولوی بلخی
مرده بدم زنده شدم گريه بدم خنده شدم
دولت عشق آمد و من دولت پاينده شدم
ديده سير است مرا جان دلير است مرا
زهره شير است مرا زهره تابنده شدم
گفت که ديوانه نه اي لايق اين خانه نه اي
رفتم ديوانه شدم سلسله بندنده شدم
گفت که سرمست نه اي رو که از اين دست نه اي
رفتم و سرمست شدم وز طرب آکنده شدم
گفت که تو کشته نه اي در طرب آغشته نه اي
پيش رخ زنده کنش کشته و افکنده شدم
گفت که تو زيرککي مست خيالي و شکي
گول شدم هول شدم وز همه برکنده شدم
گفت که تو شمع شدي قبله اين جمع شدي
جمع نيم شمع نيم دود پراکنده شدم
گفت که شيخي و سري پيش رو و راهبري
شيخ نيم پيش نيم امر تو را بنده شدم
گفت که با بال و پري من پر و بالت ندهم
در هوس بال و پرش بي پر و پرکنده شدم
گفت مرا دولت نو راه مرو رنجه مشو
زانک من از لطف و کرم سوي تو آينده شدم
گفت مرا عشق کهن از بر ما نقل مکن
گفتم آري نکنم ساکن و باشنده شدم
چشمه خورشيد تويي سايه گه بيد منم
چونک زدي بر سر من پست و گدازنده شدم
تابش جان يافت دلم وا شد و بشکافت دلم
اطلس نو بافت دلم دشمن اين ژنده شدم
صورت جان وقت سحر لاف همي زد ز بطر
بنده و خربنده بدم شاه و خداونده شدم
شکر کند کاغذ تو از شکر بي حد تو
کآمد او در بر من با وي ماننده شدم
شکر کند خاک دژم از فلک و چرخ به خم
کز نظر وگردش او نورپذيرنده شدم
شکر کند چرخ فلک از ملک و ملک و ملک
کز کرم و بخشش او روشن بخشنده شدم
شکر کند عارف حق کز همه برديم سبق
بر زبر هفت طبق اختر رخشنده شدم
زهره بدم ماه شدم چرخ دو صد تاه شدم
يوسف بودم ز کنون يوسف زاينده شدم
از توام اي شهره قمر در من و در خود بنگر
کز اثر خنده تو گلشن خندنده شدم
باش چو شطرنج روان خامش و خود جمله زبان
کز رخ آن شاه جهان فرخ و فرخنده شدم
****
دکلماتوران: مهجور و صاحبی
RumiBalkhi.Com
10/5/2018 • 7 minutes, 39 seconds
یک شبی مجنون نمازش را شکست - مرتضی عبدالهی
یک شبی مجنون نمازش را شکست
بی وضـو در کوچهی لیلا نشست
عشق آن شب مست مستش کرده بود
فـارغ از جام الستش کـرده بود
سجدهای زد بر لب درگاه او
پُر ز لیلا شد دل پر آه او
گفت یا رب از چه خوارم کردهای
بر صلیب عشق دارم کردهای
جام لیلا را به دستم دادهای
واندر این بازی شکستم دادهای
نشتر عشقش به جانم میزنی
دردم از لیـلاسـت آنم میزنی
خستهام زین عشق، دل خونم نکن
من که مجنونم تو مجنونم نکن
مرد این بازیچه دیگر نیستم
این تو و لیلای تو ... من نیستم
گفت ای دیوانه لیلایت منم
در رگ پنهان و پیدایت منم
سالها با جور لیلا ساختی
من کنارت بودم و نشناختی
عشق لیلا در دلت انداختم
صد قمار عشق یکجا باختم
کردمت آوارهی صـحرا نشد
گفتم عاقل میشوی اما نشد
سوختم در حسرت یک یا ربت
غیر لیلا بر نیامد از لبت
روز و شب او را صدا کردی ولی
دیدم امشب با منی گفتم بلی
مطمئن بودم به من سر میزنی
در حریم خانهام در میزنی
حال این لیلا که خوارت کرده بود
درس عشقش بیقرارت کرده بود
مرد راهش باش تا شاهت کنم
صد چو لیلا کشته در راهت کنم
****
دکلماتور: ساویز سحر
RumiBalkhi.Com
10/5/2018 • 4 minutes, 40 seconds
ديد موسي يک شباني را براه - مولوی بلخی
ديد موسي يک شباني را براه
کو همي گفت اي گزيننده اله
تو کجايي تا شوم من چاکرت
چارقت دوزم کنم شانه سرت
جامه ات شويم شپشهاات کشم
شير پيشت آورم اي محتشم
دستکت بوسم بمالم پايکت
وقت خواب آيد بروبم جايکت
اي فداي تو همه بزهاي من
اي بيادت هيهي و هيهاي من
اين نمط بيهوده مي گفت آن شبان
گفت موسي با کي است اين اي فلان
گفت با آنکس که ما را آفريد
اين زمين و چرخ ازو آمد پديد
گفت موسي هاي بس مدبر شدي
خود مسلمان ناشده کافر شدي
اين چه ژاژست اين چه کفرست و فشار
پنبه اي اندر دهان خود فشار
گند کفر تو جهان را گنده کرد
کفر تو ديباي دين را ژنده کرد
چارق و پاتابه لايق مر تراست
آفتابي را چنينها کي رواست
گر نبندي زين سخن تو حلق را
آتشي آيد بسوزد خلق را
آتشي گر نامدست اين دود چيست
جان سيه گشته روان مردود چيست
گر همي داني که يزدان داورست
ژاژ و گستاخي ترا چون باورست
دوستي بي خرد خود دشمنيست
حق تعالي زين چنين خدمت غنيست
با کي مي گويي تو اين با عم و خال
جسم و حاجت در صفات ذوالجلال
شير او نوشد که در نشو و نماست
چارق او پوشد که او محتاج پاست
ور براي بنده شست اين گفت تو
آنک حق گفت او منست و من خود او
آنک گفت اني مرضت لم تعد
من شدم رنجور او تنها نشد
آنک بي يسمع و بي يبصر شده ست
در حق آن بنده اين هم بيهده ست
بي ادب گفتن سخن با خاص حق
دل بميراند سيه دارد ورق
گر تو مردي را بخواني فاطمه
گرچه يک جنس اند مرد و زن همه
قصد خون تو کند تا ممکنست
گرچه خوش خو و حليم و ساکنست
فاطمه مدحست در حق زنان
مرد را گويي بود زخم سنان
دست و پا در حق ما استايش است
در حق پاکي حق آلايش است
لم يلد لم يولد او را لايق است
والد و مولود را او خالق است
هرچه جسم آمد ولادت وصف اوست
هرچه مولودست او زين سوي جوست
زانک از کون و فساد است و مهين
حادثست و محدثي خواهد يقين
گفت اي موسي دهانم دوختي
وز پشيماني تو جانم سوختي
جامه را بدريد و آهي کرد تفت
سر نهاد اندر بياباني و رفت
وحي آمد سوي موسي از خدا
بنده ما را ز ما کردي جدا
تو براي وصل کردن آمدي
يا براي فصل کردن آمدي
تا تواني پا منه اندر فراق
ابغض الاشياء عندي الطلاق
هر کسي را سيرتي بنهاده ام
هر کسي را اصطلاحي داده ام
در حق او مدح و در حق تو ذم
در حق او شهد و در حق تو سم
ما بري از پاک و ناپاکي همه
از گرانجاني و چالاکي همه
من نکردم امر تا سودي کنم
بلک تا بر بندگان جودي کنم
هندوان را اصطلاح هند مدح
سنديان را اصطلاح سند مدح
من نگردم پاک از تسبيحشان
پاک هم ايشان شوند و درفشان
ما زبان را ننگريم و قال را
ما روان را بنگريم و حال را
ناظر قلبيم اگر خاشع بود
گرچه گفت لفظ ناخاضع رود
زانک دل جوهر بود گفتن عرض
پس طفيل آمد عرض جوهر غرض
چند ازين الفاظ و اضمار و مجاز
سوز خواهم سوز با آن سوز ساز
آتشي از عشق در جان بر فروز
سر بسر فکر و عبارت را بسوز
موسيا آداب دانان ديگرند
سوخته جان و روانان ديگرند
عاشقان را هر نفس سوزيدنيست
بر ده ويران خراج و عشر نيست
گر خطا گويد ورا خاطي مگو
گر بود پر خون شهيد او را مشو
خون شهيدان را ز آب اوليترست
اين خطا را صد صواب اوليترست
در درون کعبه رسم قبله نيست
چه غم از غواص را پاچيله نيست
تو ز سرمستان قلاوزي مجو
جامه چاکان را چه فرمايي رفو
ملت عشق از همه دينها جداست
عاشقان را ملت و مذهب خداست
لعل را گر مهر نبود باک نيست
عشق در درياي غم غمناک نيست
****
دکلماتور: عبدالله شادان
RumiBalkhi.Com
10/5/2018 • 8 minutes, 15 seconds
زبعد ما نه غزل ني قصيده ميماند - ابوالمعانی بیدل
زبعد ما نه غزل ني قصيده ميماند
زخامها دو سه اشک چکيده ميماند
چمن بخاطر وحشت رسيده ميماند
بساط غنچه بدامان چيده ميماند
ثبات عيش که دارد که چون پر طاوس
جهان بشوخي رنگ پريده ميماند
شرار ثابت و سياره دام فرصت کيست
فلک بکاغذ آتش رسيده ميماند
کجا بريم غبار جنون که صحرا هم
زگردباد بدامان چيده ميماند
زغنچه دل بلبل سراغ پيکان گير
که شاخ گل بکمان کشيده ميماند
بغير عيب خودم زين چمن نماند بياد
گلي که ميدمد از خود بديده ميماند
قدح ببزم تو يارب سر بريده کيست
که شيشه هم بگلوي بريده ميماند
غرور آينه خجلت است پيران را
کمان زسرکشي خود خميده ميماند
هجوم فيض در آغوش ناتوانيهاست
شکست رنگ بصبح دميده ميماند
درين چمن بچه وحشت شکسته ئي دامن
که ميروي تو و رنگ پريده ميماند
بنام محض قناعت کن از نشان عدم
دهان يار بحرف شنيده ميماند
زسينه گر نفسي بيتو ميکشد بيدل
بدود از دل آتش کشيده ميماند
****
RumiBalkhi.Com
10/5/2018 • 4 minutes, 25 seconds
من غلام قمرم غير قمر هيچ مگو - مولوی بلخی
من غلام قمرم غير قمر هيچ مگو
پيش من جز سخن شمع و شکر هيچ مگو
سخن رنج مگو جز سخن گنج مگو
ور از اين بي خبري رنج مبر هيچ مگو
دوش ديوانه شدم عشق مرا ديد و بگفت
آمدم نعره مزن جامه مدر هيچ مگو
گفتم اي عشق من از چيز دگر مي ترسم
گفت آن چيز دگر نيست دگر هيچ مگو
من به گوش تو سخن هاي نهان خواهم گفت
سر بجنبان که بلي جز که به سر هيچ مگو
قمري جان صفتي در ره دل پيدا شد
در ره دل چه لطيف است سفر هيچ مگو
گفتم اي دل چه مه ست اين دل اشارت مي کرد
که نه اندازه توست اين بگذر هيچ مگو
گفتم اين روي فرشته ست عجب يا بشر است
گفت اين غير فرشته ست و بشر هيچ مگو
گفتم اين چيست بگو زير و زبر خواهم شد
گفت مي باش چنين زير و زبر هيچ مگو
اي نشسته تو در اين خانه پرنقش و خيال
خيز از اين خانه برو رخت ببر هيچ مگو
گفتم اي دل پدري کن نه که اين وصف خداست
گفت اين هست ولي جان پدر هيچ مگو
****
دکلماتور: میلاد شریف و فوزیه مترا
RumiBalkhi.Com
10/5/2018 • 5 minutes, 39 seconds
پوشيده چون جان مي روي اندر ميان جان من - مولوی بلخی
پوشيده چون جان مي روي اندر ميان جان من
سرو خرامان مني اي رونق بستان من
چون مي روي بي من مرو اي جان جان بي تن مرو
وز چشم من بيرون مشو اي مشعله تابان من
هفت آسمان را بردرم وز هفت دريا بگذرم
چون دلبرانه بنگري در جان سرگردان من
تا آمدي اندر برم شد کفر و ايمان چاکرم
اي ديدن تو دين من وي روي تو ايمان من
بي پا و سر کردي مرا بي خواب و خور کردي مرا
در پيش يعقوب اندرآ اي يوسف کنعان من
از لطف تو چون جان شدم وز خويشتن پنهان شدم
اي هست تو پنهان شده در هستي پنهان من
گل جامه در از دست تو وي چشم نرگس مست تو
اي شاخه ها آبست تو وي باغ بي پايان من
يک لحظه داغم مي کشي يک دم به باغم مي کشي
پيش چراغم مي کشي تا وا شود چشمان من
اي جان پيش از جان ها وي کان پيش از کان ها
اي آن بيش از آن ها اي آن من اي آن من
چون منزل ما خاک نيست گر تن بريزد باک نيست
انديشه ام افلاک نيست اي وصل تو کيوان من
بر ياد روي ماه من باشد فغان و آه من
بر بوي شاهنشاه من هر لحظه اي حيران من
اي جان چو ذره در هوا تا شد ز خورشيدت جدا
بي تو چرا باشد چرا اي اصل چارارکان من
اي شه صلاح الدين من ره دان من ره بين من
اي فارغ از تمکين من اي برتر از امکان من
****
دکلماتور: فوزیه مترا
****
RumiBalkhi.Com
10/5/2018 • 5 minutes, 35 seconds
اي خدا اين وصل را هجران مکن - مولوی بلخی
اي خدا اين وصل را هجران مکن
سرخوشان عشق را نالان مکن
باغ جان را تازه و سرسبز دار
قصد اين مستان و اين بستان مکن
چون خزان بر شاخ و برگ دل مزن
خلق را مسکين و سرگردان مکن
بر درختي کآشيان مرغ توست
شاخ مشکن مرغ را پران مکن
جمع و شمع خويش را برهم مزن
دشمنان را کور کن شادان مکن
گر چه دزدان خصم روز روشنند
آنچ مي خواهد دل ايشان مکن
کعبه اقبال اين حلقه است و بس
کعبه اوميد را ويران مکن
اين طناب خيمه را برهم مزن
خيمه توست آخر اي سلطان مکن
نيست در عالم ز هجران تلختر
هرچ خواهي کن وليکن آن مکن
***
RumiBalkhi.Com
10/5/2018 • 6 minutes, 9 seconds
نور جان در ظلمت آباد بدن گم کرده ام - ابوالمعانی بیدل
نور جان در ظلمت آباد بدن گم کرده ام
آه ازين يوسف که من در پيرهن گم کرده ام
وحدت از ياد دوئي اندوه کثرت ميکند
در وطن زانديشه غربت وطن گم کرده ام
چون نم اشکي که از مژگان فرو ريزد بخاک
خويش را در نقش پاي خويشتن گم کرده ام
از زبان ديگران درد دلم بايدشنيد
کز ضعيفها چوني راه سخن گم کرده ام
موج دريا در کنارم از تگ و پويم مپرس
آنچه من گم کرده ام نايافتن گم کرده ام
گر عدم حايل نباشد زندگي موهوم نيست
عالمي را در خيال آندهن گم کرده ام
****
RumiBalkhi.Com
10/3/2018 • 7 minutes, 50 seconds
چشميکه ندارد نظري حلقه دام است - ابوالمعانی بیدل
چشميکه ندارد نظري حلقه دام است
هر لب که سخن سنج نباشد لب بام است
بيجوهري از هرزه درائيست زبانرا
تيغي که بزنگار فرو رفت نيام است
مغرور کمالي زفک شکوه چه لازم
کار تو هم از پختگي طبع تو خام است
اي شعله اميد نفس سوخته تا چند
فرد است که پرواز تو فرسوده دام است
نوميديم از قيد جهان شکوه ندارد
بادام و قفس طاير پر ريخته رام است
کي صبح نقاب افگند از چهره که امشب
آئينه بخت سيهم در کف شام است
ني صبر بدل ماند و نه حيرت بنظرها
اي سيل دل و برق نظر اينچه خرام است
مستند اسيران خم و پيچ محبت
در حلقه کيسوي تو ذکر خط جام است
بگذر زغنا تا نشوي دشمن احباب
اول سبق حاصل زر ترک سلام است
گويند بهشت است همان راحت جاويد
جائيکه بداغي نطپد دل چه مقام است
چشم تو نه بست است مگر گفت و شنودت
محو خودي اي بيخبر افسانه کدام است
بيدل بگمان محو يقينم چه توان کرد
کم فرصتي از وصل پرستان چه پيام است
***
RumiBalkhi.Com
10/3/2018 • 7 minutes, 30 seconds
اي با من و پنهان چو دل از دل سلامت مي کنم - مولوی بلخی
اي با من و پنهان چو دل از دل سلامت مي کنم
تو کعبه اي هر جا روم قصد مقامت مي کنم
هر جا که هستي حاضري از دور در ما ناظري
شب خانه روشن مي شود چون ياد نامت مي کنم
گه همچو باز آشنا بر دست تو پر مي زنم
گه چون کبوتر پرزنان آهنگ بامت مي کنم
گر غايبي هر دم چرا آسيب بر دل مي زنم
ور حاضري پس من چرا در سينه دامت مي کنم
دوري به تن ليک از دلم اندر دل تو روزنيست
زان روزن دزديده من چون مه پيامت مي کنم
اي آفتاب از دور تو بر ما فرستي نور تو
اي جان هر مهجور تو جان را غلامت مي کنم
من آينه دل را ز تو اين جا صقالي مي دهم
من گوش خود را دفتر لطف کلامت مي کنم
در گوش تو در هوش تو و اندر دل پرجوش تو
اين ها چه باشد تو مني وين وصف عامت مي کنم
اي دل نه اندر ماجرا مي گفت آن دلبر تو را
هر چند از تو کم شود از خود تمامت مي کنم
اي چاره در من چاره گر حيران شو و نظاره گر
بنگر کز اين جمله صور اين دم کدامت مي کنم
گه راست مانند الف گه کژ چو حرف مختلف
يک لحظه پخته مي شوي يک لحظه خامت مي کنم
گر سال ها ره مي روي چون مهره اي در دست من
چيزي که رامش مي کني زان چيز رامت مي کنم
اي شه حسام الدين حسن مي گوي با جانان که من
جان را غلاف معرفت بهر حسامت مي کنم
****
دکلماتور: فوزیه مترا
RumiBalkhi.Com
10/3/2018 • 5 minutes, 26 seconds
شد ز غمت خانه سودا دلم - مولوی بلخی
شد ز غمت خانه سودا دلم
در طلبت رفت به هر جا دلم
در طلب زهره رخ ماه رو
مي نگرد جانب بالا دلم
فرش غمش گشتم و آخر ز بخت
رفت بر اين سقف مصفا دلم
آه که امروز دلم را چه شد
دوش چه گفته است کسي با دلم
از طلب گوهر گوياي عشق
موج زند موج چو دريا دلم
روز شد و چادر شب مي درد
در پي آن عيش و تماشا دلم
از دل تو در دل من نکته هاست
آه چه ره است از دل تو تا دلم
گر نکني بر دل من رحمتي
واي دلم واي دلم وا دلم
اي تبريز از هوس شمس دين
چند رود سوي ثريا دلم
****
RumiBalkhi.Com
10/3/2018 • 2 minutes, 39 seconds
آب حيات عشق را در رگ ما روانه کن - مولوی بلخی
آب حيات عشق را در رگ ما روانه کن
آينه صبوح را ترجمه شبانه کن
اي پدر نشاط نو بر رگ جان ما برو
جام فلک نماي شو وز دو جهان کرانه کن
اي خردم شکار تو تير زدن شعار تو
شست دلم به دست کن جان مرا نشانه کن
گر عسس خرد تو را منع کند از اين روش
حيله کن و ازو بجه دفع دهش بهانه کن
در مثل است کاشقران دور بوند از کرم
ز اشقر مي کرم نگر با همگان فسانه کن
اي که ز لعب اختران مات و پياده گشته اي
اسپ گزين فروز رخ جانب شه دوانه کن
خيز کلاه کژ بنه وز همه دام ها بجه
بر رخ روح بوسه ده زلف نشاط شانه کن
خيز بر آسمان برآ با ملکان شو آشنا
مقعد صدق اندرآ خدمت آن ستانه کن
چونک خيال خوب او خانه گرفت در دلت
چون تو خيال گشته اي در دل و عقل خانه کن
هست دو طشت در يکي آتش و آن دگر ز زر
آتش اختيار کن دست در آن ميانه کن
شو چو کليم هين نظر تا نکني به طشت زر
آتش گير در دهان لب وطن زبانه کن
حمله شير ياسه کن کله خصم خاصه کن
جرعه خون خصم را نام مي مغانه کن
کار تو است ساقيا دفع دوي بيا بيا
ده به کفم يگانه اي تفرقه را يگانه کن
شش جهت است اين وطن قبله در او يکي مجو
بي وطني است قبله گه در عدم آشيانه کن
کهنه گر است اين زمان عمر ابد مجو در آن
مرتع عمر خلد را خارج اين زمانه کن
اي تو چو خوشه جان تو گندم و کاه قالبت
گر نه خري چه که خوري روي به مغز و دانه کن
هست زبان برون در حلقه در چه مي شوي
در بشکن به جان تو سوي روان روانه کن
****
RumiBalkhi.Com
10/3/2018 • 2 minutes, 4 seconds
اشک زبيداد عشق پرده گشا ميشود - ابوالمعانی بیدل
اشک زبيداد عشق پرده گشا ميشود
فهم معما کنيد آبله وا ميشود
ذوق طلب عالميست وقف حضور دوام
پر با جابت مکوش ختم دعا ميشود
گاه وداع بقا تار نفس از امل
چون بگسستن رسيد آه رسا ميشود
جوهر اهل صفا سهل نبايد شمرد
آينه گر قطره ايست بحر نما ميشود
حرص بصد عز و جاه در همه صورت گداست
گر بقناعت رسي فقر غنا ميشود
آنطرف احتياج انجمن کبرياست
چون زطلب در گذشت بنده خدا ميشود
چند خورد آرزو عشوه برخاستن
غيرت امداد غير نيز عصا ميشود
غذر ضعيفي دمي کاينه گيرد بدست
آبله در پاي سعي ناز حنا ميشود
از کف بيمايگان کارگشائي مخواه
دست چو کوتاه شد ناخن پا ميشود
غير وداع طرب گرمي اين بزم چيست
تا سحر از روي شمع رنگ جدا ميشود
خاک بسر ميکند زندگي از طبع دون
پستي اين خانها تنگ هوا ميشود
بگذر از ابرام طبع کز هوس هرزه دو
حرص خجل نيست ليک کار حيا ميشود
(بيدل) ازين دشت و در گرد هوس رفته گير
قافله هر سو رود بانک درا ميشود
****
دکلمه: عبد الله شادان
RumiBalkhi.Com
10/3/2018 • 5 minutes, 39 seconds
چه دانستم که اين سودا مرا زين سان کند مجنون - مولوی بلخی
چه دانستم که اين سودا مرا زين سان کند مجنون
دلم را دوزخي سازد دو چشمم را کند جيحون
چه دانستم که سيلابي مرا ناگاه بربايد
چو کشتي ام دراندازد ميان قلزم پرخون
زند موجي بر آن کشتي که تخته تخته بشکافد
که هر تخته فروريزد ز گردش هاي گوناگون
نهنگي هم برآرد سر خورد آن آب دريا را
چنان درياي بي پايان شود بي آب چون هامون
شکافد نيز آن هامون نهنگ بحرفرسا را
کشد در قعر ناگاهان به دست قهر چون قارون
چو اين تبديل ها آمد نه هامون ماند و نه دريا
چه دانم من دگر چون شد که چون غرق است در بي چون
چه دانم هاي بسيار است ليکن من نمي دانم
که خوردم از دهان بندي در آن دريا کفي افيون
****
RumiBalkhi.Com
10/3/2018 • 1 minute, 35 seconds
در وصالت چرا بياموزم - مولوی بلخی
در وصالت چرا بياموزم
در فراقت چرا بياموزم
يا تو با درد من بياميزي
يا من از تو دوا بياموزم
مي گريزي ز من که نادانم
يا بياميزي يا بياموزم
پيش از اين ناز و خشم مي کردم
تا من از تو جدا بياموزم
چون خدا با تو است در شب و روز
بعد از اين از خدا بياموزم
در فراقت سزاي خود ديدم
چون بديدم سزا بياموزم
خاک پاي تو را به دست آرم
تا از او کيميا بياموزم
آفتاب تو را شوم ذره
معني والضحي بياموزم
کهرباي تو را شوم کاهي
جذبه کهربا بياموزم
از دو عالم دو ديده بردوزم
اين من از مصطفي بياموزم
سر مازاغ و ماطغي را من
جز از او از کجا بياموزم
در هوايش طواف سازم تا
چون فلک در هوا بياموزم
بند هستي فروگشادم تا
همچو مه بي قبا بياموزم
همچو ماهي زره ز خود سازم
تا به بحر آشنا بياموزم
همچو دل خون خورم که تا چون دل
سير بي دست و پا بياموزم
در وفا نيست کس تمام استاد
پس وفا از وفا بياموزم
ختمش اين شد که خوش لقاي مني
از تو خوش خوش لقا بياموزم
****
RumiBalkhi.Com
10/3/2018 • 1 minute, 53 seconds
باوج کبريا کز پهلوي عجز است راه آنجا - ابوالمعانی بیدل
سرموئي گر اينجا خم شوي بشکن کلاه آنجا
ادبگاه محبت ناز شوخي برنميدارد
چو شبنم سر بمهر اشک ميبالد نگاه آنجا
بياد محفل نازش سحرخيز است اجزايم
تبسم تا کجاها چيده باشد دستگاه آنجا
مقيم دشت الفت باش و خواب ناز سامان کن
بهم مي آورد چشم تو مژگان گياه آنجا
خيال جلوه زار نيستي هم عالمي دارد
زنقش پا سري بايد کشيدن گاه گاه آنجا
خوشا بزم وفا کز خجلت اظهار نوميدي
شرر در سنگ دارد پرفشانيهاي آه آنجا
بسعي غير مشکل بود زاشوب دوئي رستن
سري در جيب خود دزديدم و بردم پناه آنجا
دل از کم ظرفي طاقت نبست احرام آزادي
بسنگ آيد مگر اين جام و گردد عذرخواه آنجا
بکنعان هوس گردي ندارد يوسف مطلب
مگر در خود فرورفتن کند ايجاد، چاه آنجا
زبس فيض سحر ميجوشد از گرد سواد دل
همه گر شب شوي روزت نميگردد سياه آنجا
زطرز مشرب عشاق سير بينوائي کن
شکست رنگ کس آبي ندارد زير کاه آنجا
زمين گيرم با فسون دل بي مدعا (بيدل)
دران وادي که منزل نيز مي افتد براه آنجا
****
RumiBalkhi.Com
10/3/2018 • 8 minutes, 20 seconds
ترا دیدم - لایق شیر علی
RumiBalkhi.Com
10/1/2018 • 2 minutes, 44 seconds
ای سرزمین من - پرتو نادری
ای سرزمین من
ای زخم های باز تو فواره های خون
باغ کدام عاطفه تاراج گشته است
چون روی دامنت
یک آسمان ستاره ی خونین
افتاده روی خاک
ای سرزمین من
بر زخمهای باز تو من دست می کشم
من از گلوی قرن
فریاد خون گرفته ی صد ها جوانه را
در ذهن زندگی
بیدار می کنم
من گریه های سوگ هزاران ستاره را
با چشم آفتاب
آغاز می کنم
ای سرزمین من
وقتی که زندگی
از جاده های خون
با گاری شکسته ی سنگین اظطراب
تا سرزمین هیچ
پیموده می شود
در قاب های خالی دروازه های شهر
غول هزار فاجعه لبخند میزند
ای سرزمین من
آن کیست
کیست
کیست
پشتاره های شرم
افگنده روی دوش
در سایه های تیره ی تاریخ
ایینه اش تمامی ابعاد مرگ را
در برگرفته است
****
دکلماتور: زرلشت حیبب
RumiBalkhi.Com
10/1/2018 • 2 minutes, 39 seconds
باز برآمد ز کوه خسرو شيرين من - مولوی بلخی
باز برآمد ز کوه خسرو شيرين من
باز مرا ياد کرد جان و دل و دين من
سوره ياسين بسي خواندم از عشق و ذوق
زان که مرا خوانده بود سوره ياسين من
عقل همه عاقلان خبره شود چون رسد
ليلي و مجنون من ويسه و رامين من
در حسد افتاده ايم دل به جفا داده ايم
جنگ که مي افکند يار سخن چين من
او نگذارد که خلق صلح کنند و وفا
تازه کند دم به دم کين تو و کين من
گويد کاي عاشقان رحم مياريد هيچ
در کشش همدگر از پي آيين من
يا رب و آمين بسي کردم و جستم امان
آه که مي نشنود يارب و آمين من
گويد تو کار خويش مي کن و من کار خويش
اين بده ست از ازل ياسه پيشين من
کار من آن کت زنم کار تو افغان گري
عيد منم طبل تو سخره تکوين من
بنده اين زاريم عاشق بيماريم
کو نرود آن زمان از سر بالين من
راست رود سوي شه جان و دلم همچو رخ
گر چه کند کژروي طبع چو فرزين من
درگذر از تنگ من اي من من ننگ من
ديده شدي آن من گر نبدي اين من
بس کن اي شهسوار کز حجب گفت تو
نقد عجب مي برد دزد ز خرجين من
****
دکلماتور: داکتر اکرم عثمان
RumiBalkhi.Com
10/1/2018 • 4 minutes, 34 seconds
باران که شدی - مهدی مختارزاده
باران که شدى مپرس، این خانهی کیست
سقف حرم و مسجد و میخانه یکیست
باران که شدى، پیالهها را نشمار
جام و قدح و کاسه و پیمانه یکیست
باران! تو که از پیش خدا مىآیی
توضیح بده عاقل و فرزانه یکیست
بر درگه او چونکه بیفتند به خاک
شیر و شتر و پلنگ و پروانه یکیست
با سوره ى دل ، اگر خدارا خواندى
حمد و فلق و نعرهى مستانه یکیست
این بىخردان، خویش، خدا مىدانند
اینجا سند و قصه و افسانه یکیست
از قدرت حق ، هرچه گرفتند به کار
در خلقت حق، رستم و موریانه یکیست
گر درک کنى خودت خدا را بینى
درکش نکنى , کعبه و بتخانه یکیست
***
RumiBalkhi.Com
غزل نابِ از حضرت ابوالمعانی بیدل دکلمه ی از میلاد شریف
****
شب که طوفان جوشي چشم ترم آمد بياد
فکر دل کردم بلاي ديگرم آمد بياد
با کدامين آبرو خاک درش خواهي شدن
داغ شو اي جبهه دامان ترم آمد بياد
نقش پائي کرد گل بيتابيم در خون نشاند
پهلوئي بر خاک ديدم بسترم آمد بياد
ذره را ديدم پرافشان هواي نيستي
نقطه ئي از انتخاب دفترم آمد بياد
سجده منظور کيم نقش جبينم جوش زد
خاک جرلان که خواهم شد سرم آمد بياد
در گريبان غوطه خوردم رستم از آشوب دهر
کشتيم ميبرد طوفان لنگرم آمد بياد
بيتو عمري در عدم هم ننگ هستي داشتم
سوختم بر خويش تا خاکستر آمد بياد
تا سحر بي پرده گردد شبنم از خو رفته است
الوداع اي همنشينان دلبرم آمد بياد
جرأتم از خجلت بيدستگاهي داغ کرد
ناله شد پرواز تا عجز پرم آمد بياد
حسرت طوفان بهار عالم مخموريم
هر قدر گرديد رنگم ساغرم آمد بياد
اي فراموشي کجائي تا بفريادم رسي
باز احوال دل غم پرورم آمد بياد
بيدل اظهار کمالم محو نقصان بوده است
تا شکست آئينه عرض جوهرم آمد بياد
***
RumiBalkhi.Com
9/28/2018 • 7 minutes, 16 seconds
آمدم تا صد چمن بر جلوه نازان بينمت - ابوالمعانی بیدل
عزل حضرت ابوالمعانی بیدل رح دکلمه بانو فوزیه مترا
****
آمدم تا صد چمن بر جلوه نازان بينمت
نشه در سرمي بساغر گل بدامان بينمت
همچو دل عمري در آغوش خيالت داشتم
اين زمان همچون نگه در چشم حيران بينمت
گرد دامانت بمژگان نياز افشانده ام
بيکسوف اکنون همان خورشيد تابان بينمت
اي مسيحا نشه رنج دو عالم احتياج
بر نگه ظلمست اگر محتاج درمان بينمت
ديده خميازه سنجي چون قدح آورده ام
تا برنگ موج صهبا مست جولان بينمت
عالمي ازنقش پايت چشم روشن ميکند
اندکي پيش آي تا من هم خرامان بينمت
حق ذات تست سعي دست گيريهاي خلق
تا ابديارب عصاي ناتوانان بينمت
عرض تعداد مراتب خجلت شوق رساست
آنچه دل ممنون ديدنها شود آن بينمت
غنچگيهايت نصيب ديده (بيدل) مباد
چشم آن دارم که تا بينم گلستان بينمت
****
RumiBalkhi.Com
9/28/2018 • 3 minutes, 53 seconds
با سخن - قهار عاصی
شعر از قهار عاصی دکلمه ازجمشید نقشبندی
****
بـــا سخــــن آیینه در آیینه مـــی پــردازمش
او تجلا مـــی نماید مـــــن غزل می سازمش
بـــــا دل تنگ صبورم بـــــا دو چشم عاشـقم
تا بخواهـــــد میسرایـــــم تا بــــود مینازمش
منزلـــی در پیشرو داریم هــــــر دو یک سفر
او هــــــمی آرد به پایان من همـــی آغازمش
عشق او گردیده است از چشم های من عَلـَم
مــــن ز رسوایی به رنگ تازه می افرازمش
او هُمای از بلندی هـــــــا و از پرواز هاست
کابل – بهار 1368
****
RumiBalkhi.Com
9/28/2018 • 4 minutes, 25 seconds
اي صبا نکهتي از خاک ره يار بيار - حافظ شیرازی
شعر از حافظ شیرازی دکلمه از زرلشت حبیب
****
اي صبا نکهتي از خاک ره يار بيار
ببر اندوه دل و مژده دلدار بيار
نکته اي روح فزا از دهن دوست بگو
نامه اي خوش خبر از عالم اسرار بيار
تا معطر کنم از لطف نسيم تو مشام
شمه اي از نفحات نفس يار بيار
به وفاي تو که خاک ره آن يار عزيز
بي غباري که پديد آيد از اغيار بيار
گردي از رهگذر دوست به کوري رقيب
بهر آسايش اين ديده خونبار بيار
خامي و ساده دلي شيوه جانبازان نيست
خبري از بر آن دلبر عيار بيار
شکر آن را که تو در عشرتي اي مرغ چمن
به اسيران قفس مژده گلزار بيار
کام جان تلخ شد از صبر که کردم بي دوست
عشوه اي زان لب شيرين شکربار بيار
روزگاريست که دل چهره مقصود نديد
ساقيا آن قدح آينه کردار بيار
دلق حافظ به چه ارزد به مي اش رنگين کن
وان گهش مست و خراب از سر بازار بيار
***
RumiBalkhi.Com
9/28/2018 • 2 minutes, 30 seconds
سر انجام - رهی معیری
شعر از رهي معيري دكلمه جمشيد نقشبندي
***
بي سرانجام
مرغ خونين ترانه را مانم
صيد بي آب و دانه را مانم
آتشينم، وليک بي اثرم
ناله عاشقانه را مانم
نه سرانجامي و نه آرامي
مرغ بي آشيانه را مانم
هدف تير فتنه ام همه عمر
پاي برجا، نشانه را مانم
با کسم در زمانه الفت نيست
که نه اهل زمانه را مانم
خاکساري بلند قدرم کرد
خاک آن آستانه را مانم
بگذرم زين کبود خيمه، رهي
تيره آه شبانه را مانم
***
RumiBalkhi.Com
9/28/2018 • 2 minutes, 43 seconds
چيزي از خود هر قدم زير قدم گم ميکنم - ابوالمعانی بیدل
دکلمه غزل حضرت ابوالمعانی مرزا عبدالقادر بیدل رح به آواز عبدالمطلب مهجور
***
چيزي از خود هر قدم زير قدم گم ميکنم
رفته رفته هرچه دارم چون قلم گم ميکنم
بي نصيب معنيم کز لفظ ميجويم مراد
دل اگر پيدا شود دير و حرم گم ميکنم
اي هوس دود تعين بر دماغ من مپيچ
زير اين پرچم چو شمع آخر علم گم ميکنم
تشنکام حرص ميميرد قناعت تا ابد
يکعرق گر از جبين شرم نم گم ميکنم
دعوي خضر طريقت بود نم آواره کرد
اندکي گر کم شود اين راه کم گم ميکنم
تا غبار وادي مجنون بيادم ميرسد
آسمان بر سر زمين زير قدم گم ميکنم
رنگ و بو چيزي ندارد غير استغنا بهار
هرچه از خود گم کنم با او بهم گم ميکنم
دل نميماند بدستم طاقت ديدار کو
تا تو مي آئي به پيش آينه هم گم ميکنم
عالم صورت برون از عالم تنزيه نيست
در صمد دارم تماشاگر صنم گم ميکنم
قاصد ملک فراموشي کسي چون من مباد
نامه ئي دارم که هرجا مي برم گم ميکنم
دم مزن از جستجوي شوق بي پرواي من
هرچه مي يابم ز هستي تا عدم گم ميکنم
بر رفيقان (بيدل) از مقصد چسان آرم خبر
منکه خود را نيز تا آنجا رسم گم ميکنم
***
RumiBalkhi.Com
9/28/2018 • 3 minutes, 28 seconds
دزدیده چون جان میروی - مولوی بلخی
دکلمه غزل از حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی به آواز بانو فریده انوری
****
دزديده چون جان مي روي اندر ميان جان من
سرو خرامان مني اي رونق بستان من
چون مي روي بي من مرو اي جان جان بي تن مرو
وز چشم من بيرون مشو اي شعله تابان من
هفت آسمان را بردرم وز هفت دريا بگذرم
چون دلبرانه بنگري در جان سرگردان من
تا آمدي اندر برم شد کفر و ايمان چاکرم
اي ديدن تو دين من وي روي تو ايمان من
بي پا و سر کردي مرا بي خواب و خور کردي مرا
سرمست و خندان اندرآ اي يوسف کنعان من
از لطف تو چو جان شدم وز خويشتن پنهان شدم
اي هست تو پنهان شده در هستي پنهان من
گل جامه در از دست تو اي چشم نرگس مست تو
اي شاخ ها آبست تو اي باغ بي پايان من
يک لحظه داغم مي کشي يک دم به باغم مي کشي
پيش چراغم مي کشي تا وا شود چشمان من
اي جان پيش از جان ها وي کان پيش از کان ها
اي آن پيش از آن ها اي آن من اي آن من
منزلگه ما خاک ني گر تن بريزد باک ني
انديشه ام افلاک ني اي وصل تو کيوان من
مر اهل کشتي را لحد در بحر باشد تا ابد
در آب حيوان مرگ کو اي بحر من عمان من
اي بوي تو در آه من وي آه تو همراه من
بر بوي شاهنشاه من شد رنگ و بو حيران من
جانم چو ذره در هوا چون شد ز هر ثقلي جدا
بي تو چرا باشد چرا اي اصل چار ارکان من
اي شه صلاح الدين من ره دان من ره بين من
اي فارغ از تمکين من اي برتر از امکان من
***
RumiBalkhi.Com
9/28/2018 • 4 minutes, 11 seconds
براي خاطرم غم آفريدند - ابوالمعانی بیدل
دکلمه غزلی ازحضرت ابوالمعانی بیدل رح به صدای عبدالله شادان
***
براي خاطرم غم آفريدند
طفيل چشم من نم آفريدند
چو صبح آنجا که من پرواز دارم
قفس با بال توام آفريدند
عرق گل کرده ام از شرم هستي
مرا از چشم شبنم آفريدند
گهر موج آورد آئينه جوهر
دل بي آرزو کم آفريدند
جهان خون ريز بنياد است هشدار
سر سال از محرم آفريدند
وداع غنچه را گل نام کردند
طرب را ماتم غم آفريدند
علاجي نيست داغ بندگي را
اگر بيشم و گر کم آفريدند
کف خاکي که بر بادش توان داد
بخون گل کرده آدم آفريدند
طلسم زندگي الفت بنا نيست
نفس را يکقلم رم آفريدند
اگر عالم براي خويش پيداست
براي من مرا هم آفريدند
چسان تا بم سر از فرمان تسليم
که چون ابرويم از خم آفريدند
دلم (بيدل) ندارم چاره از داغ
نگين را بهر خاتم آفريدند
***
RumiBalkhi.Com